واندر آن هنگام زینب ایستاد
در سخن چو مرتضی لب را گشاد
اندر آغاز سخن، حق را ستود
بر روان مصطفی دادی درود
پس بگفتا راست فرماید خدا
در کتاب خویش مصباح هدی
آن فِرَق که زشت بود کارشان
بر خلاف امر حق کردارشان
عاقبت ز ایمان برون بنهاده پا
کرده تکذیبی ز آیات خدا
کرده استهزا به آیات و نُذُر
همچو آن خفاشها انکار خور
ای یزید ای زاده آزادها
کشته ما را خدا شد خونبها
این قدر مسروری و شادی مکن
دعوی اقبال و آزادی مکن
وز نیاکانت از آن دل مردگان
یاد کن اندر عِداد بردگان
روز فتح مکه ایشان را رها
فضل ما کرد و شدند آزادها
نک که اندر دست تو سلطان ما است
این جزای منت و احسان ماست؟!
چون گرفتی سخت از بیداد و کین
بسته بر ما افق و اقطار زمین
آل احمد را ز روی جور و قهر
میبگردانند از شهری به شهر
چون اسیران فرنگ و زنگبار
میکشانند از دیاری تا دیار
آن گمان بردی که ما را خواری است
مر تو را عز و شرف از باری است
مر تو را باشد کرامت بر خدا
واندر آن ما را هوانی باشدا
بینمت بالا گرفتی از غرور
بنگری اطراف خود را با سرور
شد تو را امروز خود دنیا به کام
مر تو را کار جهان شد با نظام
ملک و شاهی را که بود از ما نخست
شد مصفی مر تو را اینک درست
اندکی آهسته رو آهستهتر
اینقدر شادی مکن ای خیرهسر
شد فراموشت مگر قول خدا
در کتابی کواست ما را رهنما
کافران را ما اگر مهلت دهیم
تاج شاهی بر سر کافر نهیم
إنّما نُملی لهم منما شتاب
تا فراوان گردد اثم و هم عذاب
زاده احزاب یابن الطّلقا
این ز انصاف است و از عدل و تُقی
داشتی مستور اندر پردهها
مر زنان و دختران و بردهها
و این زنان کایشان بنات احمدند
پردگیان رسول امجدند
پرده ایشان دریدی و از عناد
چون اسیرانشان برانی در بلاد
آشکارا ساختی ز ایشان وجوه
در میان هر قبیل و هر گروه
بر سر هر منزل و آبشخوری
بر سر هر کوچه و هر منظری
در تصفّح سوی ایشان سر برند
در تماشا مردمانشان بنگرند
دور و نزدیک و غریب و آشنا
هم وضیع و هم شریف از هر فِنا
نه از همه مردانشان همره تنی
نه از همه اعوانشان مردافکنی
نی حُماتی تا حمایت آورند
نی ولیّی تا پَنَه سویش برند
خود چه امید از جگرخواران بود
کی امیدی از ستمکاران بود
ز آن که روئیده است او را لحم و دم
در تن از خون شهیدان ستم
و آنکه اندر دشمنی بگشوده چشم
سوی ما با کین و غیظ و بغض و خشم
روزگارش چون مددکاری کند
چون دگر از بغض خودداری کند
و آن گناهی را که بود اعظم گناه
نامهات را کرده چون نامت سیاه
هیچ نشماری به چیزی از غرور
پاک دانی خویشتن را از شرور
با نیاکانت که فاجر بودهاند
بتپرست و جمله کافر بودهاند
حال میورزی مباهات و فخار
یاد میآری از آن قوم شرار
میزنی از بغض چوب خیزران
بر لب و دندان میر رهبران
گویی از روی شماتت ای دغل
ثم قالوا یا یزید لا تشل
چون نگویی این سخن در انجمن
کت دل آمد فارغ از رنج و محن
ریشه آل نبی از بیخ و بن
خود برآوردی همی شادی بکن
از دماء آل عبدالمطّلب
شد زمین شاداب و شادان مرتکب
بر زمین بودند چون استارگان
روشن و رخشنده آن مهپارگان
میزنی آواز بر پیران خویش
کافرانِ بتپرستِ زشتکیش
نگذرد چندان که بنمایی ورود
آورندت هم بر آن مورد فرود
آروزیت کاش بودی لال و شل
خود نفرمود و نکردی این عمل
ای خدا بستان ز دشمن داد ما
داد بر باد فنا بنیاد ما
خشم خویش آور فرود ای کردگار
بر ستمکاران شوم نابکار
فتنهها اندر جهان انگیختند
خون پاکان را به ناحق ریختند
در حقیقت جلد خود بدریدهای
گوشتت با تیغ خود ببریدهای
زود باشد بر خدا وارد شوی
مصطفی را خصم در موعد شوی
در خصومت حکم فرماید خدا
در میان ذات تو و آن مقتدا
از همه این فتنهها کانگیختی
وز همه خون کش به ناحق ریختی
و آنچه کردی ظلم اندر عترتش
هم دریدی آنچه را از حرمتش
جمله را پرسند و خواهندی جواب
روز عدل و انتقام است و حساب
و آن شهیدانی که اندر ارض طَف
جان سپردندی به صد عز و شرف
هم مپندار آنکه ایشان مردهاند
رخت سوی دار رضوان بردهاند
و آنکه در راه خدایش ریخت خون
زندهاند و عند ربٍّ یُرزقون
مر تو را کافی است حاکم آن خدا
هم خصیمی چون رسول مقتدا
هم ظهیری پشت خواه صالحین
همچو پیک وحی جبریل امین
زود باشد داند آن کس کز حِیَل
کرده تمهید اساست ای دغل
مر تو را بنهاد محکم این اساس
داد تمکینت ز گردنهای ناس
ظالمان را نیست جز بِئس البَدَل
إنّکم شرٌّ مکاناً و أذلّ
گر چه بنمودی دواهی و فتن
مر مرا با چون تو رذلی هم سخن
لیک بس کوچک شمارم قدر تو
نشمرم چیزی سریر و صدر تو
مر نکوهش را کنم باری سترگ
تا کند سر کوبت آن گفت بزرگ
سرزنش بسیار گویم مر تو را
تا کنم شرمندهات بین الوری
لیک از این غم سینهام حرّی استی
و از مصائب دیدهام عبری استی
آتشی در سینهها افروخته
چشمها گریان و دلها سوخته
مر مرا باشد عجب کلّ العجب
قتل حزب الله و قوم منتخب
از دم شمشیر اصحاب شقا
حزب شیطان و گروه طلقا
خون ما از دست ایشان میچکد
در دهانشان گوشتهای ما چو دد
آه کان اجساد پاک طاهره
جثههای تابناک زاهره
صاحبان حشمت و مجد و علا
اوفتاده بر زمین در کربلا
نگذرد آنجا بر آن پاکان جسد
جز غبار دشت و غیر از دام و دد
این زمان ما را گرفتی مغنمت
نگذرد چندان که باشد مغرمت
سود پنداری ولیکن سود نیست
جز زیانت ز آتش ای نمرود نیست
یابی آنجا آنچه را با دست خویش
از برای خود فرستادی تو پیش
کی روا دارد خداوند کرم
بر گروه بندگان ظلم و ستم
آن نخواندی خود به قرآن مجید
نیست آن قهار ظلام عبید
سوی حق شکوی است بر حق اعتماد
پادشاهی صاحب عدل است و داد
حال در کید و عناد و گمرهی
هر چه بتوانی میاور کوتهی
هر چه از دست تو میآید بکوش
کاین چراغ ما نخواهد شد خموش
وحی ما تا بُد جهانی زنده است
ذکر ما در این جهان پاینده است
روزگار ما بود بس پایدار
ذکر ما نقش کتیبه روزگار
آنچه کردی پاره نتوانی رفو
کی توان زین عار کردن شست و شو
کی توانی شست از خود عار و ننگ
جز سیهرویی تو را حاصل چه رنگ
مر تو را ایام باشد بس عدد
رأی و تدبیر تو نبود جز فَنَد(دروغ)
مر تو را پیمانه آکنده شود
و این همه جمعت پراکنده شود
واندر آن روز آید از عرش این ندا
نبودی حکمی به جز حکم خدا
هم ندا آید ز هفتم آسمان
لعنت حق بر گروه ظالمان
باد یزدان را سپاسی کز ازل
خود گرامی داشت ما را در ملل
اندر آغاز از سعادت در گشاد
واندر انجام از شهادت بهره داد
و از سعادت مغفرت انگیخته
با شهادت رحمتش آمیخته
و از خدا خواهیم بخشد آن حمید
آن شهیدان را کرامتها مزید
هم خلیفه باشدی خود ذات هو
و آن خلافت را کند بر ما نکو
هر که با او کرد سودا بُرد سود
کاو رحیم است و کریم است و ودود
بندگان را هست نیکوتر کفیل
حسبناالله إنّه نعم الوکیل
محمدحسین آیتی بیرجندی
***