زینب کبری که دخت مرتضی است
امر او نافذتر از حکم قضا است
چون به خاموشی اشارت رفت از او
شد گره آوازها اندر گلو
شد نفسها حبس اندر سینهها
مردگانی گفتی از دیرینهها
اوفتاد از شیهه هر خیل و فرس
برنیامد هیچ آواز از جرس
گفت راوی من ندیدم در جهان
هیچ زن چون دخت میر مؤمنان
در تجلی پردهها آویخته
مر فصاحت با حیا آمیخته
آنچنان گوید سخن با عقل و دین
هر سخن سنجیده با عقلی وزین
گفتی اندر منطقش گوید سخن
از لسان خوش بیان بوالحسن
او سخن میگفت و مردم کرده یاد
باز از عهد علی میر عباد
در نخست آورد یزدان را سپاس
با سپاسی برتر از وهم و قیاس
جد پاک خود پیمبر را ستود
بر روان وی فرستادی درود
گفت اما بعد ای ارباب غدر
از نفاق و غدرها آکنده صدر
خود مباد این گریه را هرگز سکون
اشکتان ریزان همی باد از جفون
هم مباد این آه و شیون را سکوت
منقطع ناید شما را از بیوت
آنچنان که گفته حق عز و جل
قصه آن زن شما را شد مثل
رشته خود تاب داد از بامداد
وز پسین آن رشته را وامیگشاد
بر بنای مکر اَیمان شما است
بر خدیعت بار ایمان شما است
وز شما جز دشمنی و لاف نیست
جز دروغ و لابه و اجحاف نیست
در شما نبود به جز عُجب و صلف
وز شما نبود به جز کذب و شنف
چون کنیزان چاپلوسی آورید
در عداوت سبقت از اعدا برید
سبزه را مانید رسته بر دمن
یا که سیمی بر بگور برهمن
گور کافر گر زراندود آمده
اندر آن مخفی است نار موصده
سبزه ای کان رسته باشد از دمن
آشکارش هست چون باغ و چمن
لیک در باطن خبیث است و پلید
می شناسد هر کسش نسبت بدید
ظاهرش سبز است و در باطن دمن
صورتش انسان و باطن اهرمن
ای بسا زشت آنچه بفرستاده پیش
مر شما را این نفوس زشت کیش
بر شما آورد خشم ایزد فرود
مر شما را در عذاب آمد خلود
ای گروه این گریه و شیون که خاست
بر حسین من بود آری رواست
هم بدین گریه بسی شایسته اید
چون در شادی و نعمت بسته اید
گریه را بسیار و شادی کم کنید
پیرهن چاک از غم و ماتم زنید
بس پسندیدید بر خود ننگ و عار
کرده خود را در دو عالم شرمسار
ننگ و عاری بر خود آوردید زفت
عار آمد آبرو یکباره رفت
چون توانید این چنین ننگی بشست
آنچه بشکستید کی گردد درست؟
این چنین عاری که کردید اکتساب
شسته ناید در جهان با هیچ آب
با کدامین آب بتوان شست و شو
خون فرزند نبی راستگو
آن امام حق پرست حق سرشت
سید و میر جوانان بهشت
ای زهی خسران که کشتید از جفا
قرة العین رسول مصطفی
آنکه در حیرت شما را بُد پناه
در حوادث مفزعی و تکیه گاه
در نوائب ملجأ و مأوایتان
در شدائد قوت دلهایتان
روز حجت مرد میدان شما
در هدایت ماه تابان شما
هم شفای درد روح افزایتان
هم طبیب جمله علتهایتان
ای بدا این شعله کش افروختید
وانچه از بهر معاد اندوختید
زشت باری بر نهادیدش بدوش
ای گروه بی وفای حق فروش
مرگتان باد و هلاکت کز دغل
نیست جز خیبت(زیانکاری) شما را در عمل
بر شما خشم خدای آمد فرود
واندر این سودا نبرده هیچ سود
یافت دشمن قهر و بطش و سلطنت
بر شما شد حتم ذُلّ و مسکنت
خود ندانید آن مگر ای مردمان
مر چه عهدی را شکستید این زمان
دل ز مهر مصطفی برتافتید
مر کدامین دل از او بشکافتید
مر کدامین خون از آن شه ریختید
بر کدامین شه سپه انگیختید
مر کدامین عترتی افسرده اید
از پس پرده برون آورده اید
ای زهی کاری شگفت انگیز و سخت
کز شما آمد پدید از سوء بخت
هست نزدیک آسمان ها زان عمل
پاشد از هم پیش از آن کآید اجل
هم زمین بشکافته ویران شود
کوه ها ریزد ز هم غلطان شود
هان مپندارید خود قبحش کم است
از زمین و آسمانها اعظم است
مر شما را شد شگفتی و عجاب
کاسمانها خون ببارید از مصاب
مر شما را زود روز آید به سر
هم عذاب آن جهانی در سقر
و اندر آن روز ای گروه بوالهوس
از شما یاری نخواهد کرد کس
هان بدین مهلت نباید بود خوش
کاید آن تلخی و آن روز ترش
بند و زنجیر خدا نتوان گسیخت
هیچ کس از قبضهاش نتوان گریخت
نیست بیم فوت در کار خدا
چون کسی از قدرتش نبود جدا
دور دارید از خود این ناز و شگفت
کآخر این خون را خدا خواهد گرفت
محمدحسین آیتی بیرجندی
***