و اذکُر و لَستُ أراکَ تنسى زَینَباً
و عَساک تذکُرُ قَلبَها الحَرّانا
أحسین! سُلوانی علیَّ مُحرّمٌ
أم بَعدَ فَقدِک أعرِفُ السُلوانا
أخشى البِعاد و أنت أقربُ مَن أرى
حَولی و أشکو الصَدّ و الهِجرانا
هذا عَلیلُکَ لا یُطیقُ تَحرّکاً
مِمّا دهاهُ مِن الضَنا و دَهانا
و تَهونُ رِحلَتُنا علیک و رأسک السامی
نَراه على القَنا ویَرانا!؟
لی أخوةٌ کانوا و کُنتُ بِقُربهم
أحمی النزیل و أمنعُ الجیرانا
و الیوم أسألُ عنهم البیض التی
صارت نُحورهم لَها أجفانا
و الیوم أسألُ عنهم السُمرَ التی
صارت رؤوسُهُم لها تیجانا
و الیوم أسأل عنهم الخیل التی
صارت صدورهم لها مَیدانا
ذَهَبشوا کأن لم یُخلَقوا و کأنّنی
ما کنتُ آمنةً بهم أوطانا
أنا بِنتُ من أنا أختُ مَن أنا مَن أنا
لو أنصَفَ الدهر الذی عادانا
«به یاد آور و نپندارم که هرگز زینب سلاماللهعلیها را فراموش کنی و امید دارم قلب سوزان او را هماره به خاطر بسپری.
ای حسین علیهالسلام! آرامش بر من حرام است و آیا پس از فقدان تو مفهوم آرامش دستیافتنی است؟
خاشعترین بندگان و نزدیکترین فرد به خداوند که من سراغ دارم، ولی از منع و هجران شکوه سر میدهم.
این علیل و بیمار توست که توان حرکت از او سلب شده است.
رحلت ما بر تو آسان مینمود و سربلند مقام تو بر سر نیزه ما را مشاهده میکرد و ما نیز شاهد او بودیم!
مرا برادرانی است که به واسطه قرب و نزدیکی به آنها میهمان و همسایه را حمایت میکنیم و گزند دشمن را از آنها بازمیداریم.
امروز از آنها درباره شمشیرهایی پرسش میکنم که گردنهای آنها برایشان بسان پلکهای چشم است، زیرا از فراوانی شمشیرها بر گردنهای کشتگان مانع رؤیت آنها شده آنگونه که فرو بستن پلکها مانع دیدن است.
امروز از آنها درباره نیزههایی پرسش میکنم که سرهای شهدا برای آن نیزهها بسان تاجهای زینتبخش بود.
امروز از آنها درباره لشکری میپرسم که میدان و جولانگاهشان سینه چاکچاک شهدا بود.
آنها چنان از این دیار رفتند گویی خلق نشده بودند و گویا من امنیت و آسایش وطن خود را مدیون آنهایم.
اگر روزگار دشمن ما قدری انصاف میداشت باید مرا پاسخ گوید که آیا واقف است این همه جور و جفا به که روا داشته؟ من دختر کیستم؟ من خواهر کیستم؟ حتی خود من کیستم؟»
شیخ محمد حسن ابوالحب
***