در بحرالمصائب آمده:
یک روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد علیا مخدره گذاشت، آن حضرت فرمود:
«این چه طعامى است؟ مگر نمىدانى که صدقه بر ما حرام است؟»
زن عرض کرد:
«اى زن اسیر، به خدا قسم صدقه نیست، بلکه نذرى است که بر من لازم است و براى هر غریب و اسیر مىبرم.»
حضرت زینب سلاماللهعلیها فرمود: «این عهد و نذر چیست؟»
زن عرض کرد:
«من در ایام کودکى در مدینه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بودم و در آنجا به مرضى دچار شدم، که اطبا از معالجه آن عاجز بودند. چون پدر و مادرم از دوستان اهل بیت علیهمالسلام بودند، مرا به خانه امیرالمؤمنین علیهالسلام بردند و از فاطمه زهرا سلاماللهعلیها شفای مرا طلب نمودند. در آن حال حضرت امام حسین علیهالسلام وارد شد. امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود:
«فرزندم، دست بر سر این دختر بگذار و از خداوند شفاى این دختر را بخواه!»
پس دست بر سر من گذاشت و من در همان حال شفا یافتم و از برکت مولایم حسین علیهالسلام تاکنون مرض نشدم، سالهاست، به این دیار آمدهام و از ملاقات آنها محرومم، لذا نذر کردم که هر گاه اسیر و غریبى را ببینم، آنقدر که برایم ممکن است، براى سلامتى آقایم حسین علیهالسلام به آنها احسان کنم، شاید که یک مرتبه دیگر به زیارت ایشان نایل شوم و جمال ایشان را زیارت کنم.»
چون سخن زن به این جا رسید، زینب سلاماللهعلیها ناله کرد و فرمود:
«بدان که نذرت تمام و کارت به انجام رسید و انتظارت به سر رسید. همانا من زینب دختر امیرالمؤمنینم و این اسیران، اهل بیت رسول خدا علیهمالسلام هستند.»
آن زن از شنیدن این کلام جانسوز، فریاد زد و خود را بر روى دست و پاى ایشان انداخت و بوسید و به عزاداری برای امام پرداخت، چنانکه گفتهاند، تا پایان عمر، از ناله و گریه بر حضرت سیدالشهداء علیهالسلام ساکت نشد تا به جوار حق پیوست. (1)
1) ریاحین الشریعه، ذبیحالله محلاتی، ج 3، ص 187.