دید چون زینب محزون که زمین میلرزد
شط به موج آمده و ماء معین میلرزد
مانده از کار فلک، عرش برین میلرزد
مانده ز اوراد مَلَک، روح امین میلرزد
شد سراسیمه و چون رعد در افغان آمد
موکَنان مویهکُنان جانب میدان آمد
محشری دید در آن دشت پدیدار شده
روز در چشم دو عالَم چو شب تار شده
بانگ کوس است که بر گنبد دوار شده
دامن دشت ز خون یکسره گُلنار شده
پسر فاطمه از اسب نگون گردیده
پای تا سر قد او غرقه به خون گردیده
زد به سر دست غم و جانب صحرا بدوید
با دو صد ناله به نزد عُمَرِ سعد رسید
گفت: ای حق نبی داده به إنعام یزید!
این حسین است که سازند به صد کینه شهید
به چه تقصیر تو امروز جوابش ندهی
به لب آب کُشی تشنه و آبش ندهی
پسر سعد ازین گفته جانسوز گریست
شرم کرد از رخ او، جانب زینب نگریست
پس بگفتا که: درین حال بگو فائده چیست؟
زخم کاری به حسین تو نه ده باشد و بیست
گر من او را نکشم زخم فراوان کشدش
نیزه جور سنان، ناوک پیکان کشدش
دختر فاطمه چون از پسر سعد عنید
گشت مأیوس، بیامد به بر شمر پلید
گفت: دائم نکند بر تو اثر گفت و شنید
می کشی تشنه حسین را به تمنای یزید
مهلتی تا به سوی قبله کشم پایش را
سایه از معجر نیلی کنم اعضایش را
تر کنم ز اشک روان لعل گُهرزایش را
سیر ببینم دم آخر رخ زیبایش را
که دگر وعده دیدار قیامت باشد
میرود سوی سفر خیر و سلامت باشد
این حسین است که قنداقه او را جبریل
برد بر عرش به فرمان خداوند جلیل
این حسین است که خادم بودش میکائیل
این حسین است که دربان بودش اسرافیل
به چه تقصیر تو امروز جوابش ندهی
به لب آب کُشی تشنه و آبش ندهی
زیر خنجر چو حسین ناله ی زینب بشنید
چشم بگشود ز هم خواهر خود را طلبید
گفت با او که مرا عمر به آخر برسید
دگر از زندگی من بنما قطع امید
رو سوی خیمه که هنگام گرفتاری توست
آخر عمر من و اول بییاری توست
رو سوی خیمه پرستاری اطفالم کن
گریه بر حال خود ای خواهر نالانم کن
ناله بر درد دل عابد بیمارم کن
جمع بر دور خود اطفال پریشانم کن
که پس از من به بسی درد گرفتار شوی
سر برهنه به سر کوچه و بازار شوی
پس به ناچار سوی خیمه روان شد زینب
به فغان آمد و نومید ز جان شد زینب
دید چون شام سیه، روز جهان، شد زینب
بار دیگر سوی میدان نگران شد زینب
دید جن و ملک و ارض و سما میگرید
به سر نی سر شاه شهدا میگرید
جودی
***