خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر وى راه را
دود آهش کرد حیران شاه را
در قفاى شاه رفتى هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًش بر آسمان
کاى سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختى سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا ببویم آن شکنج موى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه ی چشمى به آن سو کرد باز
دید مشکین مویى از جنس زنان
بر فلک دستى و دستى بر عنان
زن مگو، مردآفرین روزگار
زن مگو، بنت الجلال، اخت الوقار
زن مگو، خاک درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامه جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان میدرد
هر زمان هنگامهای سر میکند
گر کنم منعش، فزونتر میکند
اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من از او گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
که اینقدر در پرده مطلب تا به چند؟
مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بیحاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن است
کار دیوانه، پریشان گفتن است
خشت بر دریا زدن بیحاصل ست
مشت بر سندان، نه کار عاقل ست
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب(1) است با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه، زن
غیرتی باید به مقصد ره نورد
خانهپرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر، چه کلاه
*
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد (2)
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته در گوشش کشید
کاى عنان گیر من آیا زینبى؟
یا که آه دردمندان در شبى
پیش پاى شوق زنجیرى مکن
راه عشق است عنان گیرى مکن
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا این راه پویى من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهى مردانه باش
جان خواهر در غمم زارى مکن
با صدا بهرم عزادارى مکن
معجر از سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش زینب میشنفت
با حسینی لب هرآنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشیند باز
گوش عشق آری زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهای خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
تربیت بوده است بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
خودنمایی کن که طاقت طاق شد
جان، تجلّی تو را مشتاق شد
حالتی زین به، برای سیر نیست
خودنمایی کن در این جا غیر نیست
شرحی ای صدر جهان این سینه را
عکسی ای دارای حسن، آیینه را
*
قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد دید جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کرد
پرده پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را به چشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهور
ذرهای ز آن آتش وادی طور
شد عیان در طور جانش رایتی
خَرَّ موسی صَعِقا،(3) ز آن آیتی
عین زینب دید زینب را به عین
بلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسمّی اسم دید
غیببین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیده خورشید بین پُرآب شد
صورت حالش پریشانی گرفت
دست بیتابی به پیشانی گرفت
خواست تا بر خرمن جنس زنان
آتش اندازد «أنا اَلأعلی» زنان
دید شه لب را به دندان میگزد
کز تو این جا پردهداری میسَزَد
رخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
کرد خودداری ولی تابش نبود
ظرفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلّیهای آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی
سایهسان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحهزن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حقپرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش به دست
گفتوگو کردند با هم متّصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر این جا گفتوگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست
عمان سامانی
***
1) صعب: بفتح اول و سکون دوم: دشوار.
2) کنایه از خم کردن قامت است.
3) اشاره است به آیه 143 سوره اعراف.