چون راهشان به معرکه کربلا فتاد
گردون به فکر سوزش روز جزا فتاد
اجزای چرخ منتظم از یکدگر گسیخت
اعضای خاک متصل از هم جدا فتاد
تابان به نیزه رفت سر سروان ز پیش
جمازههای پردگیان از قفا فتاد
از تندباد حادثه، دیدند هر طرف
سروی به سر درآمد و نخلی ز پا فتاد
مانده به هر طرف نگران چشم حسرتی
در جستجوی کشته خود تا کجا فتاد
ناگه نگاه پردگی حجله بتول
بر پاره تن علی مرتضی فتاد
بیخود، کشید ناله هذا اخی چنان
کز نالهاش، به گنبد گردون صدا فتاد
پس کرد رو به یثرب و از دل کشید آه
نالان به گریه گفت ببین یا محمداه!
این رفته سر به نیزه اعدا، حسین توست
وین مانده بر زمین تن تنها، حسین توست
این آهوی حرم که تن پارهپارهاش
در خون کشیده دامن صحرا، حسین توست
این پرگشاده مرغ همایون به سوی خلد
کش پر ز تیر، رسته بر اعضا، حسین توست
این سر بریده از ستم زال روزگار
کز یاد برده ماتم یحیی، حسین توست
این مهر منکسف که غبار مصیبتش
تاریک کرده چشم مسیحا، حسین توست
این ماه منخسف که برو، ز اشک اهلبیت
گویی گسسته عقد ثریا، حسین توست
این لالهگون عمامه، که در خلد بهر او
معجر کبود ساخته زهرا، حسین توست
اندک چو کرد دل تهی، از شکوه با رسول
گیسو گشود و دید، سوی مرقد بتول:
کای بانوی بهشت، بیا حال ما ببین
ما را به صد هزار بلا، مبتلا ببین
در انتظار وعده محشر چه ماندهای؟
بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین
بنگر به حال زار جوانان هاشمی
مردانشان شهید و زنان در عزا ببین
آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت
خشک از سموم بادیه کربلا ببین
آن سینهای که مخزن علم رسول بود
از شست کین نشانه تیر جفا ببین
آن گردنی که داشت حمایل، ز دست تو
چون بسملش بریده تیغ از قفا ببین
با این جفا نیند پشیمان، وفا نگر
با این جفا زنند دم از دین، حیا ببین
لختی چو داد شرح غم دل به مادرش
آورد رو به پیکر پاک برادرش:
کای جان پاک، بیتو مرا جان به تن دریغ
از تیغ ظلم، کشته تو و زنده من دریغ
عریان چراست این تن بیسر، مگر بود
بر کشتگان آل پیمبر کفن دریغ
شیر خدا به خواب خوش و کرده گرگ چرخ
رنگین به خون یوسف من پیرهن دریغ
خشک از سموم حادثه، گلزار اهل بیت
خرم ز سبزه دامن ربع و دمن دریغ
آل نبی غریب و به دست ستم اسیر
آل زیاد، کامروا در وطن دریغ
کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و تافت
شعری ز شام باز و سهیل از یمن دریغ
غلطان ز تیغ ظلم «سلیمان» به خاک و خون
وز خون او حنا به کف اهرمن دریغ
گفتم ز صد یکی به تو حال دل خراب
تا حشر ماند بر دل من حسرت جواب
حاجی سلیمان صباحی بیدگلی
***