زینب چو دید پیکری اندر میان خون
چون آسمان که زخم تن از انجمش فزون
بیحد جراحتی، نتوان گفتنش که چند
پامال پیکری، نتوان دیدنش که چون
خنجر در او نشسته چو شهپر که در هما
پیکان از او دمیده چو مژگان که از جَفون(1)
گفت: این به خون تپیده نباشد حسین من
این نیست آن که در بر من بود تاکنون
یک دم فزون نرفت که رفت از کنار من
این زخم ها به پیکر او چون رسید چون؟
گر این حسین، قامت او از چه بر زمین؟
ور این حسین، رایت او از چه سرنگون؟
گر این حسین من، سر او از چه بر سنان؟
ور این حسین من، تن او از چه غرق خون؟
یا خواب بودهام و گمگشته است راه
یا خواب بوده آن که مرا بوده رهنمون
میگفت و میگریست که جانسوز نالهای
آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون!
کای عندلیب گلشن جان آمدی بیا!
ره گم نگشته، خوش به نشان آمدی، بیا!
آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاب
از ناقه خویش را به زمین زد ز اضطراب
چون جان خویش جسم برادر به برکشید
بر سینهاش نهاد رخِ همچو آفتاب
گفت: ای گلوبُریده! سر انورت کجاست؟!
وز چیست گشته پیکر پاکت به خون خضاب؟!
ای میر کاروان! گهِ آرام نیست، خیز
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
گر دل به فرقت تو نهم، کو شکیب و صبر؟!
ور بیتو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟!
وصال شیرازی
***
1) جفون: پلک چشمها.