زمان مطالعه: < 1 دقیقه
شنیدم زینب مظلومه زار
چنین مىگفت با شمر ستمکار
بیا اى شمر، شرمى از خدا کن
ترحّم بر حریم مصطفى کن
مبُر از تن سر سالار ما را
مکُش این مونس و غمخوار ما را
رهاکن این غریب ناتوان را
به جاى او بکُش ما بیکسان را
که این شه تاب در پیکر ندارد
گلویش طاقت خنجر ندارد
یقین دارم که این لب تشنه دیگر
نماند زنده بعد از داغ اکبر
کند گر گوسفندى ذبح قصّاب
به وقت کشتن، او را مى دهد آب
تو هم رحمى بر این قربان ما کن
بده آب و پس آنگه سر جدا کن
اگر از بهر قتلش در شتابى
بیا در وقت مُردن کن جوانى
بده مهلت ببندم چشمهایش
کشانم سوى قبله دست و پایش
چرا که این تشنه لب مادر ندارد
دم مردن کسى بر سر ندارد
دل «ذاکر» از این ماتم ملول است
پر از خون قلب زهرا و رسول است
عباس حسینى جوهرى«ذاکر»
***