زمان مطالعه: < 1 دقیقه
در دم آخر، علىّ مرتضى
گفت با زینب به صد شور و نوا
زینبا، عمرم به پایان آمده
وعده دیدار جانان آمده
زینبا دارم وصیّت با تو من
گوش دل بگشا و بشنو این سخن
چون حسینم از جفا، بىسر شود
پیکرش صدپاره از خنجر شود
چون در آن صحرا ندارد مادرى
طفلهایش را بکن جمع آورى
با اسیران بلا اى بىپناه
چون رسیدى در میان قتلگاه
جاى من روى نکویش را ببوس
گر ندارد سر، گلویش را ببوس
از پس مرگ من اى زار حزین
هستى اندر پرده عصمت مکین
لیک اندر کربلا مضطر شوى
از جفا بىچادر و معجر شوى
گوئیا مىبینم از آرام جان
در همین کوفه ز جور کوفیان
با دف و چنگ و نى و مضمارها
مى برندت بر سر بازارها
دیگر از ذاکر مگو از شهر شام
قصّه کوته، ختم کن اینجا کلام
عباس حسینى جوهرى
***