من آن مرغم که بال و پر ندارم
پریدن را خوشم شهپر ندارم
نمىنالم که بازویم ببستند
همى نالم به سر معجر ندارم
عزیز جان زهرا زینبم من
در این طوفان غم مادر ندارم
بسان کشتى بىبادبانم
در این امواج غم لنگر ندارم
ببند اى ساربان بازوى زینب
که عباس و على اکبر ندارم
مرا از قتلگاه بیرون نرانید
کز اینجا مقصد دیگر ندارم
رباب از دیده خون دل بریزد
که در آغوش، على اصغر ندارم
رقیّم گم شود اندر بیابان
چرا در قافله رهبر ندارم
خداحافظ خداحافظ حسین جان
ز رفتن چاره دیگر ندارم
ندا آمد از آن ناى شکسته
برو خواهر که در تن سر ندارم
سپارم بر خدا این کاروان را
به غیر از لطف حق یاور ندارم
برو جان تو و جان رقیّه
سفارش غیر از این دختر ندارم
در آغوشت بخوابانش به شبها
نگوید بالش و بستر ندارم
مرا از آب دریا منع کردند
مگر من ساقى کوثر ندارم
مپرس از ماجراى نیمه شب
چرا انگشت و انگشتر ندارم
«کریمى» آنچنان کن شه نگوید
که من در نام تو نوکر ندارم
کریمى
***