زمان مطالعه: < 1 دقیقه
مدینه! کاروانى سوى تو با شیون آوردم
ره آوردم بود اشکى که دامن دامن آوردم
مدینه! در به رویم وامکن چون یک جهان ماتم
نیاورد ارمغان با خود کسى تنها من آوردم
مدینه، یک گلستان گُل اگر در کربلا بُردم
ولى اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم
اگر موى سیاهم شد سپید از غم ولى شادم
که مظلومیت خود را گواهى روشن آوردم
اسیرم کرد اگر دشمن، به جان دوست خرسندم
که پیروزى به کف در رزم با اهریمن آوردم
مدینه، این اسارتها نشد سدّ رهم بنگر
چهها با خطبههاى خود به روز دشمن آوردم
مدینه، یوسُف آل على را بردم و اکنون
اگر او را نیاوردم، از او پیراهن آوردم
مدینه، از بنىهاشم نگردد باخبر یک تن
که من از کوفه پیغام سرِ دور از تن آوردم
مدینه، گر به سویت زنده برگشتم مکن عیبم
که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم
جواد غفورزاده «شفق»
***