جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بانوی رسالت

زمان مطالعه: 2 دقیقه

بانوی سبزپوش رسالت بگو چه شد؟

وقتی که آسمان به تماشا نشسته بود

وقتی که عشق خیمه به صحرا زد و گریست

بغض کدام آینه از غم شکسته بود؟

بانوی سبزپوش رسالت بگو چه شد؟

وقتی که آب تشنگی‌اش را به مشک ریخت

ساقی چه شد مگر که علم گریه کرد و مشک

با سینه‌ای دریده بر آن کشته اشک ریخت

لب وا کن ای صبور و بگو لحظه‌ای که عشق

می‌زد به دشت خون غزلش عاشقانه بود

حتی میان آن همه سنگ و سنان و تیر

سرشار عشق بود و عطش را بهانه بود

آری بگو بگو که حضور بلند عشق

در حول و حوش گرمی صحرا چگونه ریخت

وقتی هجوم دلهره‌ها بود و بی‌کسی

اشک کدام غنچه عاشق به گونه ریخت

از لحظه‌های پر تپش و بی‌نفس بگو

آن‌جا کدام خیمه به آتش کشیده شد

روزی که ماند خیره نگاه زمان به خاک

دست کدام آینه از تن بریده شد

حرفی بزن، بزن آتش به هستی‌ام

ای هم‌زبان خاطره بی‌قرارها

آب از صبوری‌ات به خودش می‌زد و نگفت

حرفی به غیر دلهره‌گی با خمارها

با این که دشت پیش نگاهت به خون نشست

اما کسی به غیر فرات العطش نگفت

از بس که ریخت در دل صحرا صدای عشق

حتی زمین تب‌زده هم از عطش نخفت

آهی که ماند بر لب نی از عطش نبود

پاشیده بود خون کسی در صدای نی

در امتداد حنجره‌ها قد کشیده بود

یک آسمان ترانه خونین به نای نی

زخمی عمیق بر دل تنگت نشسته است

از ماجرای بی‌کسی و بی‌قراری‌ات

در حیرتم از این که نیامد چرا کسی

در گیرودار موج سواران به یاری‌ات

داغی هنوز روی دلت مانده یادگار

از لحظه‌های خستگی و پیچ و تاب‌ها

روزی که آه در نفست شعله می‌کشید

افتاده بود لرزه به زانوی آب‌ها

صبرت بلند بود و صدایت ترانه‌ساز

می‌خواندی از حقیقت دل‌های بی‌قرار

از کاروان بی سر و سامان که می‌گذشت

از لاله‌های خفته به صحرای بی‌قرار

کس آن‌چنان که تو بودی نبود و نیست

ساغر به دوش آینه‌داران سرفراز

بهتر بود که نگویم دگر سخن

تنها پناه خانه‌به‌دوشان دل‌نواز

آری خموش می‌شوم و می‌روم به خویش

تا بشنوم صدای تو را آبروی آب

فریادها اگر ننشیند به سینه‌ام

با هُرم اشک می‌زنم آتش به روی آب

محمد مالکی

***