به یاد آن همه غمهاى زینب
غمى جانکاه بر جانم نشسته
بدانسان مىبسوزاند دلم را
که گویى استخوانم را شکسته
بسان عقربى جرّاره این غم
چنان بر تار و پودم مىزند نیش
چنانم مىگزد زنبور حسرت
که غافل گشتهام از بودن خویش
یزید، آزاد و زینب در اسارت
همى وارونه بینم بختها را
جفاى نى، لب و دندان خورشید
چه زهرآلود نوشى ناگوارا
گرفتار شغالى، بچه شیرى
به دام دیو و دد، فرزند قرآن
چه دردافزا بود در کام افعى
که هر دم مىمکد از شیره جان
تمام تار و پودم مىبلرزد
چو یاد آرم ز درد و رنج زینب
لهیب و شعله این درد کارى
بسوزد پیکرم در آتش تب
که بود آن زن که زینب بود نامش؟
زنى چون کوه و کوهى همچو پولاد
سپهدارى، رشیدى، استوارى
مقاوم در قبال ظلم و بیداد
زنى در پایدارى، مرد میدان
زنى نه، در صبورى، شیرمردى
زنى مردآفرین اندر شهامت
علىوارى محمدگونه فردى
هنرمندى، ادیبى، کوه عزمى
سخنسازى، خطیبى، کاردانى
پرستار و زن شبزندهدارى
زعیم و رهنماى کاروانى
پرستار دل شبهاى تاریک
زنى در اوج اعلاى رشادت
کلامش آتشین، کوبنده، قاطع
علىگونه خطیبى در فصاحت
به هنگام سخن بر قلب دشمن
کلامش برتر از هر تیغ و خنجر
زبانش بر قلوب آل سفیان
چو در بدر و اُحد شمشیر حیدر
زنى داراى حلم و صبر و ایمان
و هر چیزى که باشد افتخارى
ز هر گونه صفات خوب و عالى
درین زن بود، آرى، آرى آرى
دکتر مصطفی اولیایی
***