این حریمی کز شرف از عرش اعلا برتر است
بارگاه زینب کبری عزیز داور است
زینب آن بانو که در دریای خون و موج غم
کشتی طوفانی کرب و بلا را لنگر است
تالی زهرا بود در عصمت و زهد و عفاف
آسمان علم و تقوا را فروزان اختر است
این حریم با کرامت قبله دلها بود
هر که را بینی تو محتاج و گدای این در است
سر بنه بر آستانش هر چه میخواهی بخواه
کی شود مأیوس از این در هر که زار و مضطر است
کوی او دارالشفا خود دردمندان را طبیب
بیپناهان را پناه و بیکسان را یاور است
با چنین عز و جلال و شوکت و قدر و شرف
خود اسیر ابن مرجانه یزید کافر است
اف بر این دنیا که بنشاند به تخت زر یزید
لیک بر پا در بر او دختر پیغمبر است
آه از آن ساعت که زینب دید اندر تشت زر
رأس پرخون حسین آغشته با خاکستر است
دید از جور یزید دون و چوب خیزران
لعل لبهای به خون آغشته چون گل پرپر است
گفت چوب کین مزن بر این لب و دندان، یزید!
آخر این لب بوسهگاه مصطفی و حیدر است
صبر و آرام از کفش رفت و گریبان را درید
آنکه در بحر بلا صبر خدا را مظهر است
خامه! بس کن شرح حال ماتم جانسوز او
بر دل اهل ولا داغ غمش چون آذر است
ذره بر خاک درش روی نیاز آورده است
چون که او یار ضعیفان است و ذرهپرور است
شکوهی
***