من اسیرى نیستم کز همرهان واماندهام
کوه صبرم کز هُبوط عشق برجاماندهام
نیستم برگ خزان اندر کف طوفان ظلم
باغبانم در شقایقزار تنها ماندهام
زینب مضطر نیم، درمانده و پرپر نیم
معنى صبرم که با صد داغ برپا ماندهام
من ضعیفى نیستم بشکستهپر بىآشیان
بر ستیغ کوه قدرت همچو عنقا ماندهام
با ملائک همدمم، کى رفته بر باد غمم
بر سر سجاده طف، مست و شیدا ماندهام
من رسول خون حقّم، مبعث من نینوا
سایه پیغمبرم، بر عرش اعلا ماندهام
مىتراود نور سبز ایزدى از نام من
چون زمرّد، روى این خاک مطلاّ ماندهام
من ز موج خون نترسم، کز تبار لالهام
در میان دشت خون، چون سرو پایا ماندهام
هدیه کردم بر خدا دُردانگان را با رضا
سینهام از هر گهر خالی است، امّا ماندهام
تا پیام خون یاران را رسانم بر قرون
بعد معراج عزیزانم، به دنیا ماندهام
عاشقان رفتند و من همراه جمع بىکسان
در کنار گور مجنون همچو لیلا ماندهام
من وضو با خون گرم لالهها بگرفتهام
بهر تطهیر زمین، در این مصلّى ماندهام
من اذانم بر سر گلدستههاى غرق خون
من نماز حاجتم، تا حشر برپا ماندهام
میزنم فریاد امّا نالهام از عجز نیست
خون پیام لالهها را بهر القا ماندهام
دختر پیغمبرم، از هر گهر والاترم
نامه دلدادگان را بهر امضاء ماندهام
همچو نى در نینوا از ظلمها نالیدهام
لیک تا جاوید گردد حق، شکیبا ماندهام
خیمهها آتش گرفت و من نیفتادم ز پاى
تا زنم آتش به جانها، تُندرآسا ماندهام
من همه گلهاى پرپر را به دامان کردهام
تا شوم شبنم، در این گلزار زیبا ماندهام
تا بهار عشق گردد در محرّم جاودان
اندر این باغ خزان دیده شکوفا ماندهام
خم نگشته قامتم همچون کمان در پیش خصم
بل چو تیر مصطفى، در چشم اعدا ماندهام
تکیه بر الطاف حقّ و ذوالفقار مرتضى
جان به کف در قلب لشکر بىمُحابا ماندهام
من ضریح تربت پاک حسینم، زین سبب
سرفرازم کاندرین صحن معلّى ماندهام
روح من خوابیده در گودال و جانم در عروج
با تنى بیجان در این اندوه عُظمى ماندهام
رگ رگ جانم میان شعله مىسوزد ولى
جسم تبدار على را در مداوا ماندهام
در شجاعت بىنظیرم، در صبورى بىدلیل
نقش عباس على را بهر ایفا ماندهام
غنچههاى کوچکم را یافتم در زیر خار
روح من پژمرد و من چون سنگ خارا ماندهام
دامنم گهواره طفلان زار بى پدر
هر طرف رو مىکنم در واحسینا ماندهام
شانه من تکیهگاه و تکیهگاه من خدا
زین سبب چون صخرهاى بر ریگ صحرا ماندهام
بشکنم تا کشتى آن ناخداى بىخدا
پرخروش و خشم، چون طوفان دریا ماندهام
تا بگیرم رایت حق و عدالت را بدوش
در میان کفر و دین، در شور و غوغا ماندهام
بشکنم تا با سخن آن کافر دیوانه را
فاتح و مغرور چون قرآن گویا ماندهام
من شکوه حقپرستى، حرمت آزادیم
چشمه جوشنده ی عشقم، گُهرزا ماندهام
من اسیرى نیستم کز همرهان واماندهام
کوه صبرم کز هُبوط عشق بر جا ماندهام
فرحناز پیرمرادى
***