امشب از برج ولایت اختر آمد اختر آمد
بحر مواج شرف را گوهر آمد گوهر آمد
کوثر ختم رسل را کوثر آمد کوثر آمد
شیر حق یعنی علی را دختر آمد دختر آمد
بانگ یارب یارب آمد، برج دین را کوکب آمد
عشق در تاب و تب آمد، زینب آمد زینب آمد
کرده روشن چشم زهرا و امیرالمؤمنین را
در لباس بندگی مرآت حُسن داور است این
بلکه از سر تا قدم آیینه پیغمبر است این
در شجاعت در بلاغت در فصاحت حیدر است این
با حسین بن علی از کودکی همسنگر است این
عصمت صغراست آری، زینب کبراست آری
دختر زهراست آری، شیر عاشوراست آری
میدرد با خطبههایش قلب سخت خصم دین را
منطق پیغمبر و اعجاز حیدر بر زبانش
یک جهان طوفان به دل یک بحر گوهر در دهانش
ای فدای آن زبان و آن دهان و آن بیانش
میسزد خانم چو مادر سوره کوثر به شأنش
وجه، وجه کبریائی، صبر، صبر مصطفائی
روح، روح نینوائی، از ولادت کربلائی
کربلا کرده است سرتاسر سماوات و زمین را
اوست بی استاد، استاد تمام آفرینش
دختر زهرا و در معناست مام آفرینش
همدم و همسنگر و یار امام آفرینش
در اسارت بر کف دستش زمام آفرینش
عقل، حیران کمالش، قدر، مبهوت جلاش
ماه در گردون هلالش، مهر مشتاق جمالش
خوشهچین خرمن خود کرده صد روح الامین را
کیستم من تا زبان در مدحت زینب بگیرم
از چه بنهادند بر دوش اینچنین امر خطیرم
آه، زینب زندهام کن، پر ز اشک و خندهام کن
در همین کو، بندهام کن، بنده پایندهام کن
تا ز فیض خاک ره، بخشی به من علم الیقین را
سوز دل، آه درون، فریاد جان، ذکر لبی تو
گرد خورشید ولایت کوکبی تو کوکبی تو
در دل ویرانههای شام غم، ماه شبی تو
زینبی تو، زینبی تو، زینبی تو، زینبی تو
ای به مردانت امامت، وی به دلهایت اقامت
هر قیامت یک قیامت، بر همه خلقت زعامت
در تو بینم اقتدار رحمةٌ للعالمین را
تو همان پیغمبر مبعوث از دریای خونی
گاه، طوفان مهیبی گاه، موج لاله گونی
در دل مجروح ثارلّلهیان سوز درونی
با کلام زندهات پیروز بر خصم زبونی
علم از داور گرفتی، حلم پیغمبر گرفتی
نطق از حیدر گرفتی، صبر از مادر گرفتی
زنده گرداندی مرام انبیای مرسلین را
ای که با صبر عظیمت صبر را دیوانه کردی
کوفه را بر فرق طاغوت زمان ویرانه کردی
خویش را گرد سر خون خدا پروانه کردی
محمل از خون جبین خویشتن گلخانه کردی
ای دل زهرات محمل، ای ز اشکت ناقه در گل
بر لبت منزل به منزل، آتش جان پاره دل
ریخته پای سر محبوب خود خون جبین را
ای که صد مریم به دامان ولایت چنگ میزد
از چه دشمن پای اشک دیدگانت چنگ میزد
خطبههایت بر جبین خصم، داغ ننگ میزد
با کدامین جرم، دست کوفه بر تو سنگ میزد؟
ای رخت شمس هدایت، وی جلالت بینهایت
کردهای در خون روایت، دین بود حفظ ولایت
نازم آن مکتب که دارد از تو درسی این چنین را
کیستی تو ای دو صد خورشید را نور از نقابت
وی گرفته با ادب ماه بنیهاشم رکابت
بر فراز نیزهها تابیده قرص آفتابت
زنگ اشترها فتادند از صدا با یک خطابت
ای عبادت سرفرازت، وی سحر محو نمازت
محفل راز و نیازت، عاشق سوز و گدازت
آتشی زن بار دیگر این درون آتشین را
تو تمام مُلک هستی را حسینآباد کردی
در اسارت بودی و توحید را آزاد کردی
در قنوت شب، حسین بن علی را یادکردی
آن دل شب روح مادر را به جنّت شاد کردی
کبریا را مظهری تو، عشق را پیغمبری تو
اعتبار حیدری تو، افتخار مادری تو
زنده کردی طاعت صدیقه و حبل المتین را
تو به مقتل از یَم خون تا خدا پرواز کردی
در مقام صبر مانند علی اعجاز کردی
دست، زیر آن بدن بردی و با حق راز کردی
با زبان شکر، حرف دل به حق ابراز کردی
خصم، نومید از شکستات، آسمان مبهوت و مستات
محو قلب حق پرستات، مصحف زهرا به دستات
حفظ کردی در مقام صبر، زین العابدین را
ای بنای صبر تا صبح قیامت محکم از تو
وی زده آزادگی از صبح آزادی دم از تو
باغ دلها چون بهشت جاودانی خرم از تو
سبز همچون نخله طوباست نخل (میثم) از تو
خوار و بیمقدار و پستم، معصیت داده شکستم
مانده خالی هر دو دستم، لیک مداح تو هستم
از تو دارم یادگار این بیت بیت دلنشین را
غلامرضا سازگار
***