جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

گستاخى مرد شامى

زمان مطالعه: 3 دقیقه

در این میان مردى از اهالى شام که در مجلس یزید حاضر بود، نگاهى به فاطمه دختر امام حسین علیه‌السلام انداخت و به یزید گفت:

«هَبْ لِی هَذِهِ الْجَارِیَة؛ (1)

این کنیز را به من ببخش.»

فاطمه به عمّه‏اش زینب سلام‌الله‌علیها گفت:

«یَا عَمَّتَاهْ أُوتِمْتُ وَ أُسْتَخْدَم‏؛ (2)

یتیم شده‏ام، باید کنیز هم بشوم؟»

زینب سلام‌الله‌علیها فرمود:

«لَا وَ لَا کَرَامَةَ لِهَذَا الْفَاسِق‏؛ (1)

نه، به این فاسق اعتنا نکن.»

مرد شامى گفت:

«مَنْ هَذِهِ الْجَارِیَة؛ (1)

این کنیزک کیست؟»

یزید گفت:

«هَذِهِ فَاطِمَةُ بِنْتُ الْحُسَیْنِ وَ تِلْکَ زَیْنَبُ بِنْتُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِب‏؛ (1)

این فاطمه دختر حسین است و آن عمّه‏اش زینب دختر على است.»

مرد شامى گفت:

«الْحُسَیْنُ بْنُ فَاطِمَةَ وَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ علیهم‌السلام ؛‏ (1)

منظورت از حسین علیه‌السلام همان فرزند فاطمه زهرا و على بن ابى طالب علیهما‌السلام است.»

یزید گفت: «آرى»

مرد شامى گفت:

«لَعَنَکَ اللَّهُ یَا یَزِیدُ أَ تَقْتُلُ عِتْرَةَ نَبِیِّکَ وَ تَسْبِی ذُرِّیَّتَهُ وَ اللَّهِ مَا تَوَهَّمْتُ إِلَّا أَنَّهُمْ سَبْیُ الرُّوم‏؛ (3)

اى یزید! خدا تو را لعنت کند، عترت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله را مى‏کشى و اهل بیت او را اسیر مى‏کنى؟ سوگند به خدا من جز این گمان نمى‏کردم که اینها اسیران روم هستند.»

یزید خشمگین شد و به آن مرد شامى گفت:

«وَ اللَّهِ لَأُلْحِقَنَّکَ بِهِمْ؛ (1)

سوگند به خدا تو را نیز به آنها (که کشته شده‏اند) ملحق مى‏کنم.»

«ثُمَّ أَمَرَ بِهِ فَضُرِبَتْ عُنُقُه؛ (1)

سپس به مأموران جلّادش فرمان داد که گردن او را بزنند، این فرمان اجرا شد و آن مرد شامى به شهادت رسید.» (4)

البته مرحوم علامه مجلسی در بحارالانوار آورده:

در مجلس یزید مرد از اهالی شامی به یزید گفت:

«این کنیز را به من ببخش!.»

فاطمه با شنیدن این سخن در حالی که به شدت می‏لرزید، خود را به عمه‏اش زینب سلام‌الله‌علیها چسباند و گفت: «یتیم شدم، آیا باید کنیز هم بشوم؟»

زینب سلام‌الله‌علیها با شهامت کامل رو به مرد شامی کرد و گفت:

«به خدا دروغ می‏گویی و رسوا شدی! نه تو و نه یزید هیچ کدام قدرت به کنیزی بردن این دختر را ندارید!»

یزید با شنیدن این سخن به خشم آمد و گفت:

«به خدا دروغ می‏گویید! من چنین قدرتی را دارم و اگر بخواهم، انجام می‏دهم.»

زینب سلام‌الله‌علیها گفت:

«چنین نیست، به خدا سوگند! خداوند چنین حقی را به تو نداده است، مگر اینکه از دین ما خارج شوی و آیین دیگری را بپذیری!»

یزید از سخن زینب سلام‌الله‌علیها به شدت خشمگین شد، گفت:

«با من اینگونه سخن می‏گویی؟ پدر و برادرت از دین خارج شده‏اند!»

زینب سلام‌الله‌علیها تاکید کرد:

«تو اگر مسلمانی، با دین خدا، دین پدر و برادر من، تو و پدر و جدّت هدایت شده‏ای.»

یزید گفت:

«دروغ می‏گویی، ای دشمن خدا!»

زینب سلام‌الله‌علیها فرمود:

«تو امیری هستی که ظالمانه ناسزا می‏گویی و به خاطر قدرت خود زور می‏گویی!»

یزید از این سخن شرمنده و ساکت شد.

در اینجا بار دیگر مرد شامی به یزید گفت: «این دختر را به من ببخش!»

یزید گفت: «بس کن! خداوند مرگت دهد.»

مرد شامی پرسید: «مگر این دختر کیست؟»

یزید گفت: «این فاطمه دختر حسین و آن زن، زینب دختر علی بن ابی‏طالب است.»

مرد شامی گفت: «حسین فرزند فاطمه و علی؟»

وقتی پاسخ مثبت شنید گفت:

«خداوند تو را لعنت کند ای یزید! عترت پیامبرت را می‏کشی و فرزندان او را اسیر می‏کنی؟

به خدا سوگند! من گمان می‏کردم که آنان اسرای روم هستند!»

یزید گفت: «به خدا سوگند! تو را نیز به آنان ملحق می‏کنم!»

آن‏گاه دستور داد گردن او ر نیز زدند. (5)

پس از آن که حضرت زینب سلام‌الله‌علیها با خطبه پر شکوه و بلندآوازه خود در مجلس یزید از فاجعه روز عاشورا پرده برداشت، یزید به خاطر اوضاع نابسامان دربارش، آزادگان را از کاخ بیرون برد و در خرابه‌ای بی‌سقف جای داد، به گونه‌ای که اهل بیت علیهم‌السلام روزها از شدت گرما و شب‌ها از سوز سرما، در آن خرابه آرامش نداشتند و صورت‌هایشان پوست انداخته بود. (6)


1) لهوف، ترجمه فهرى، ص 187.

2) لهوف، ترجمه فهرى، ص 187؛ معالی السبطین، حائری مازندرانی، ج 2، ص 163.

3) لهوف، ترجمه فهرى، ص 187؛ بحار الأنوار، ج ‏45، ص 137.

4) منتهی الامال، ج 1، ص 798.

5) بحار الأنوار، ج ‏45، ص 136.

6) منتهی الامال، ج 1، ص 800.