جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شام

زمان مطالعه: 3 دقیقه

کاروان اسرای اهل بیت علیهم‌السلام را پس از گذراندن از مسیر طولانی کوفه تا شام و گرداندن در شهرهای بین راه، به همراه سرهای نورانی و پاک به طرف دمشق آوردند. گویا کاروان اسرا را سه روز خارج دروازه نگه داشتند تا مردم، شهر را آذین بسته و چراغانی نمایند. (1)

هزاران زن و مرد، با لباس‌های فاخر و رنگارنگ خود، مشغول نواختن دف و طبل بودند، شهر یک‌پارچه غرق در شور و التهاب بود، (1) اهل بیت علیهم‌السلام را از دروازه‌ای وارد کردند که دارای جمعیت و نظاره‌گر بیشتری بود تا به خاندان رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله بیشتر نگاه کنند.

چون نزدیک دروازه دمشق رسیدند، زینب سلام‌الله‌علیها، شمر را صدا زد و فرمود:

«هنگامی که ما را وارد این شهر (شام) می‌کنی، از دروازه‌ای داخل کن که مردم کمتری برای تماشا ایستاده باشند و به سربازانت بگو که سرها را از بین محمل‌ها خارج کنند و کمی دورتر ببرند، زیرا از بس که مردم ما را با این حال دیدند ذلیل و خوار شدیم.»

شمر از روی خباثت و ناپاکی، در واکنش به سخن زینب سلام‌الله‌علیها فرمان داد، سرها را بر نیزه‌ها زدند و در میان محمل‌ها قرار دادند، آن‌گاه آنان را از میان تماشاچیان عبور دادند. (2)

در ناسخ التواریخ آمده:

در هنگام ورود به شام شمر ملعون، سر امام حسین علیهم‌السلام را بر نیزه می‌چرخاند و می‌گفت:

«أَنَا صَاحِبُ الرُّمْحِ الطَّوِیلِ

أَنَا صَاحِبُ الدَّیْنِ الْأَصِیلِ

أَنَا قَتَلْتُ ابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیِّینَ

وَأَتَیْت بِرَأْسِهِ إِلَی أمیرالمؤمنین؛

من صاحب نیزه بلندم، من صاحب دین اصیلم، من کشتم پسر سید اوصیاء را و سرش را برای أمیرالمؤمنین (یزید) آوردم.»

زینب سلام‌الله‌علیها نیز در جواب او فرمود:

«دروغ گفتی ای ملعون پسر ملعون، لعنت خدای بر ستم‌کاران، وای بر تو!

آیا به یزید که ملعون پسر ملعون است، افتخار می‌کنی؟

به قتل کسی که جبرئیل و میکائیل در قتل او سوگوارند و نامش بر سرادق عرش پروردگار نوشته شده و آن کسی که خدا جدّش را خاتم انبیاء قرار داده و به وسیله پدرش مشرکین را از بیخ و بن کنده، کیست مانند جد من محمد مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمه زهراء صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین؟» (3)

سهل بن سعد ساعدی ورود کاروان اسرا به دمشق را چنین توصیف کرده است:

«به سوی بنت الهدی حرکت می‌کردم، تا به دمشق رسیدم. شهر را دیدم با رودخانه‌های پر آب و درختان انبوه که بر در و دیوار آن پرده‌های زیبا آویخته شده بود و مردم شادی می‌کردند و زنانی را دیدم که دف و طبل می‌زدند! با خود گفتم شامیان عیدی ندارند که ما ندانیم.

گروهی را دیدم که با یکدیگر سخن می‌گفتند. به آنان گفتم:

«مردم شام عیدی دارند که ما از آن بی‌خبریم؟»

گفتند:«ای پیرمرد، گویا تو بیابان‌گردی!»

گفتم: «من سهل بن سعدم که محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله را دیده‌ام.»

گفتند: «ای سهل! تعجب نمی‌کنی که چرا آسمان خون نمی‌بارد؟ و زمین ساکنان خود را فرو نمی‌برد؟!»

گفتم: «مگر چه شده؟»

گفتند: «این سر حسین فرزند محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله است که از عراق به ارمغان آورده‌اند!»

گفتم: «وا عجبا! سر حسین علیه‌السلام را آورده‌اند و مردم شادی می‌کنند؟ آنان را از کدام دروازه وارد می‌کنند؟»

اشاره به دروازه‌ای کردند که آن را «باب ساعات» می‌گفتند. در همان هنگام دیدم پرچم‌هایی یکی پس از دیگری نمایان شدند. ابتدا سری نورانی و زیبا را بر سر نیزه‌ای دیدم…

بر امام زین العابدین و خاندان او سلام کردم و خود را معرفی نمودم و گفتم اگر کاری هست به من بفرمائید.

گفتند: «اگر می‌توانی چیزی به آن نیزه‌دار که سر امام را می‌برد، بده تا جلوتر برود و اینجا نایستد که ما از این نگاه‌ها در رنجیم!»

رفتم چهارصد درهم به آن نیزه‌دار دادم که شتاب کند و از بانوان دور شود.»

پس از اینکه کاروان اسیران وارد شام شدند، آنها را روانه مسجد جامع شهر کردند تا اجازه ورود به مجلس یزید صادر شود. در این خلال اتفاقاتی افتاده است که از آن جمله، برخورد یک پیرمرد شامی با علی بن الحسین است. (4)

در بحر المصائب آمده:

زمانی که اسرا را در کوچه و بازار شام مى‏گرداندند و سر مبارک حسین علیه‌السلام را نیز پیش روى آنها حرکت مى‏دادند، مردم شام، دف و طنبور مى‏نواختند و کاروان را همراهی می‌کردند، آن سر مبارک نیز در هر چند قدم «لا حَوْلَ ولا قُوَّةَ إلَّا باللَّهِ العَلِیِّ العظِیم‏» می‌گفت.

زینب سلام‌الله‌علیها از این وضعیت بى‏تاب شد، آهی کشید و به آن قوم فرمود:

«اى گروه نامحمود! به قتل اولاد پیغمبر خود، سیّد جوانان اهل بهشت و گردش دادن دختران و حرم سیّد انس و جن و تزیین شهر خود شادان هستید و فخر و مباهات مى‏کنید و خود را از اهل اسلام مى‏شمارید؟ امیدوارم که خداوند جبار هرگز در شما به نظر رحمت ننگرد و بر شما نبخشاید.» (5)

در کتاب ریاض‏المصائب آمده که در این حال، آن سر مبارک به سخن آمد و فرمود:

«یَا أُخْتَاهْ اصْبِرِی فَإِنَّ اللَّهَ مَعَنَا؛ (6)

اى خواهر! صبورى‏کن، همانا خداوند تعالى با ماست.»

در میان مردم ‏شام ولوله‌ای به پا شد، سرداران لشکر شام نیز کاروان را با عجله و شتاب از میان جمعیت عبور دادند. (6)


1) معالی السبطین، حائری مازندرانی، ج 2، ص 141.

2) منتهی الامال، ج 1، ص 781.

3) ناسخ التواریخ(طراز المذهب)، سپهر، ج 18، ص 372.

4) منتهی الامال، ج 1، ص 782.

5) ریاحین الشریعه، ذبیح‌الله محلاتی، ج 3، ص 158.

6) موسوعة الامام الحسین علیه‌السلام، ج ‏11، ص 24.