عصر روز نهم محرم بیابان وسیع دشت غمزای کربلا از فزونی سپاهیان کوفه و شام سیاهی و موج میزد، کاروان حسینی از هر طرف محصور سپاه دشمن بود. آخرین پرچمی که به آن سرزمین رسید، پرچم شمر بود که به سرکردگی شش هزار تن، گماشته شده و با خود فرمان شررباری از «ابن زیاد» آورده بود.
در آن نامه، «ابن زیاد» به «عمر بن سعد» فرمانده سپاه یزید، فرمان داده بود، تا بیدرنگ امام حسین علیهالسلام را میان دو کار و بر سر دو راه قرار دهد:
1- راه تسلیم و بیعت
2- جنگ (1)
همین که آفتاب روز نهم محرم به غروب نزدیک شد، سپاه یزدیان حلقه محاصره را تنگتر کرد و به سمت خیمههای عترت رسول خدا نزدیک شد.
ابن سعد ملعون فریاد کرد: ای خیل خدا، سوار شوید و مژده بهشت گیرید؛ همه سوار شدند و بعد از عصر به سوی امام حسین علیهالسلام یورش بردند و نزدیک خیمه های امام حسین علیهالسلام شدند. امام حسین علیهالسلام جلوی چادر خود نشسته بود و بر شمشیرش تکیه داده و سر به زانو نهاده و خوابش برده بود، زینب کبری سلاماللهعلیها که کاملاً مراقب اوضاع بود، با شنیدن صدای هیاهوی نزدیک شدن سپاه دشمن نزد برادر شتافت و گفت:
«یَا أَخِی أَ مَا تَسْمَعُ هَذِهِ الْأَصْوَاتَ قَدِ اقْتَرَبَت؟ (2)
ای برادر! آیا این صداها را نمیشنوی که به ما نزدیک میشود؟»
حسین علیهالسلام سر برداشت و فرمود:
«من اکنون رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را در خواب دیدم که به من فرمود، تو فردا نزد ما خواهی بود.» (3)
زینب سلاماللهعلیها با شنیدن این خبر وحشت کرد و سیلی به چهرهاش زد و فریاد واویلا سرداد.
حسین علیهالسلام به او فرمود:
«نه خواهر ارجمندم، نه، وای بر تو نیست. مباد که با بیتابی زبان دشمن را به نکوهش ما بگشایی، آرام باش که مهر خدا بر تو باد.» (4)
در این شرایط، امام حسین علیهالسلام به پا خاست و برادرش عباس علیهالسلام را به همراه بیست سوار به سوی سپاه خشونت فرستاد و فرمود:
«یَا عَبَّاسُ ارْکَبْ بِنَفْسِی أَنْتَ یَا أَخِی حَتَّى تَلْقَاهُمْ وَ تَقُولَ لَهُمْ مَا لَکُمْ وَ مَا بَدَا لَکُمْ وَ تَسْأَلَهُمْ عَمَّا جَاءَ بِهِم؟؛ (5)
عباس جان! حسین به قربانت بر مرکب بنشین و به سوی سپاه بیداد برو و بپرس، چه میخواهند و برای چه در این ساعت به سوی خیمهها هجوم آوردهاند؟»
عباس علیهالسلام به سوی سپاه شتافت و دلیل هجوم ناگهانی آن را پرسید.
گفتند، از «ابن زیاد» فرمان رسیده و ما آمدهایم تا شما را از آن آگاه سازیم، که یا باید تسلیم حکم امیر شوید، یا با شما خواهیم جنگید.
عباس علیهالسلام فرمود:
«شتاب نکنید، تا به سوی حسین علیهالسلام بازگردم و پیام شما را به او برسانم.»
سپاه استبداد متوقف شد و عباس علیهالسلام به سوی برادر آمد و پیام آنها را رساند.
امام حسین علیهالسلام رو به برادر قهرمانش عباس علیهالسلام نمود و فرمود:
«إِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَصْرِفَهُمْ عَنَّا فِی هَذَا الْیَوْمِ فَافْعَلْ لَعَلَّنَا نُصَلِّی لِرَبِّنَا فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ أَنِّی أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ کِتَابِهِ؛ (6)
اگر میتوانی این بیدادگران را امروز از آتشافروزی و شتاب در جنگ بازداری، چنین کن، شاید فرصت یابیم که امشب را با پروردگار خویش به راز و نیاز و نماز و نیایش بگذرانیم، چرا که خدا میداند که من نماز و نیایش با او و تلاوت کتاب پرشکوهاش را دوست دارم.»
پس از سخنان حسین علیهالسلام سردار آزادی به عنوان سفیر او به سوی دشمن شتافت و از آنان مهلت خواست.
«عمر بن سعد» در برابر پیشنهاد «عباس» لب فروبست و پاسخ نداد.
یکی از سرکردگان سپاه به نام «عمرو زبیدی» رو به «عمر بن سعد» نمود و گفت:
«به خدای سوگند اگر اینان از مردم کافر و تجاوزکار هم بودند و چنین پیشنهادی داشتند، بر ما لازم بود که پاسخ مثبت دهیم، در حالی که اینان خاندان محمد علیهمالسلام هستند و این پیشنهاد ساده و انسانی را دارند، آیا نباید بپذیریم؟»
پس از سخن او بود که پیشنهاد مسالمت برای یک شب پذیرفته شد. (7)
1) منتهی الامال، ج 1، ص 628.
2) بحار الأنوار، ج 44، ص 391.
3) منتهی الامال، ج 1، ص 631.
4) جلاءالعیون، باب پنجم، ص648.
5) ارشاد، شیخ مفید، ج 2، ص 90.
6) لهوف، ترجمه فهرى، ص 89.
7) منتهی الامال، ج1، ص 630.