بالاخره معاویه، فرزند ابوسفیان، در نیمه رجب سال 60 هجری مرد. وی پس از چهل سال حکومت بر شام و بعدها بر سراسر جوامع اسلامی، سرانجام رخت به سرای دیگر کشید (1) و بعد از خود فرزندش یزید را به مقام ولایتعهدی منصوب کرد که خود به تنهایی برای انهدام اسلام کافی بود.
معاویه سیاستباز و مکار که عاقبت کار را اندیشیده بود، به یزید وصیت کرد:
«حسین علیهالسلام را مردم عراق رها نخواهند ساخت، تا او را بر ضد تو بر انگیزند. از این رو اگر او بر ضد تو به پا خاست و تو بر وی پیروز شدی، سیاست گذشت را پیشه کن و حق حرمت او را بشناس، چرا که او هم خویشاوند پیامبر است و هم از حقی بزرگ و شخصیتی با شکوه برخوردار است.» (2)
یزید بردباری پدر و یا وقار و هوش سیاسی او را نداشت و با ارث بردن خلافت از پدرش، از صفات او بهرهای نیافته بود. یزید نمیخواست، امام حسین علیهالسلام را، همانطوری که سابقاً معاویه با او رفتار میکرد، به حال خود واگذارد، تا در مدینه گوشهنشین باشد، بلکه اصرار داشت که از حسین علیهالسلام و چند نفر دیگر که در حجاز از بیعت کردن خودداری نموده بودند، بیعت بگیرد.
بنابراین بیدرنگ روز بعد از مرگ معاویه به استانداران سراسر کشور پهناور اسلامی نامهای نوشت و ضمن آگاه ساختن آنان از مرگ معاویه، از همه آنها خواست تا از مردم، برای رهبری او به هر صورت ممکن بیعت گیرند!
او همچنین وصیت پدر کافرش را از خاطر برد! و گرفتن بیعت از امام حسین علیهالسلام را سرلوحه حکومتش قرار داد و نامهای هم به استاندار مدینه «ولید بن عتبة بن ابی سفیان» نوشت و از او خواست تا از همه مردم مدینه، به ویژه امام حسین علیهالسلام بدون کمترین درنگ برای رهبری او بیعت گیرد، حتی به صراحت نوشت، اگر آن حضرت سر باز زد، کشتن او لازم است! و خود استاندار باید این فرمان را اجرا نماید!
این کار برای ولید سخت بود، برای همین با «مروان بن حکم» مشورت نمود، او نیز جواب داد:
«هم اکنون کسی را در پی حسین بن علی علیهالسلام، عبداللهبنعمر و عبداللهبنزبیر بفرست و آنان را به بیعت و اطاعت کردن دعوت نما، اگر خودداری کردند، آنها را احضار نموده و قبل از این که از مرگ معاویه آگاه شوند، گردنشان را بزن.»
حسین علیهالسلام با عدهای از شیعیان و یارانش به خانه ولید آمد و آنها را به حال آماده باش بر در خانه گماشت و فرمود: «هر گاه شما را فرا خواندم یا شنیدید که گفتگو بالا گرفت و صداها بلند شد، داخل
شوید و گرنه از جاى خود، حرکت نکنید تا من نزد شما بیایم.»
سپس وارد خانه امیر شد، مروان بن حکم نیز در کنار ولید بود و از حسین علیهالسلام درخواست نمود که بیعت نماید. حسین علیهالسلام گفت، هرگز شخصی مانند من در نهان بیعت نمیکند و گمان هم نمیکنم که تو به بیعت کردن نهانی من اکتفا کنی و قصد داری آن را در میان مردم، آشکار نمایی. ولید جواب داد:
«راست گفتی.»
حسین علیهالسلام فرمود: » پس امشب را صبر کن، فردا نظر خود را اعلام میکنم.»
ولید سکوت کرد ولی مروان به او گفت:
به خدا قسم اگر حسین علیهالسلام اکنون از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر دستت به او نمیرسد، مگر اینکه مابین تو و او خون زیادی ریخته شود، یا این مرد را زندانی کن، تا بیعت نماید و یا گردن او را بزن.
در این هنگام حسین علیهالسلام خشمگین شد و فرمود:
«ای فرزند چشم کبود، تو مرا میکشی یا او؟
قسم به خدا که دروغ گفتی، چون هیچ یک از شما قادر به کشتن من نیستید.»
سپس از خانه خارج گردید. (3)
1) جلاءالعیون، باب پنجم، ص 593.
2) جلاءالعیون، باب پنجم، ص 592.
3) منتهی الامال، ج1، ص 555.