جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مجلس ابن زیاد (2)

زمان مطالعه: 3 دقیقه

عبید زیاد برای ورود کاروان کربلا مجلس آراست و بار عام داد، مجلس او از خاص و عام از شهری و بادیه نشین

آکنده شد، امر کرد تا سر حضرت سیدالشهدا را به مجلس آورند، آن سر مقدس را در تشتی (یا سپری) فرا روی او نهادند، سخت اظهار شادی کرده تبسم نمود، و با چوبی که در دست داشت، به دندان ثنایای حضرت زده گفت: حسین را دندانهای نیکو بوده است. زید بن ارقم که از اصحاب رسول خدا و در این وقت پیرمردی سالخورده بود حضور داشت گفت: ای پسر زیاد چوبت را از لبهای مبارک بردار، قسم به خدای بی همتا که من با چشم خود مکرر دیدم رسول خدا (ص) بر آن بوسه می زد، این بگفت و شروع به گریستن کرد. ابن زیاد این سخن خوش نیامد واو را متهم به خرافت و بیعقلی نمود. زید بن ارقم از ا برخاسته به سوی منزل خود رهسپار گردید. آنگاه عیالات امام حسین را وارد کردند. حضرت زینب برای آنکه به نظر نیاید خود را در لباسی مندرس و کم بها پوشیده بود و چون داخل شد، خود را به کناری از قصر دارالاماره کشیده آنجا بنشست، کنیزان او در اطراف او در آمده و او را احاطه کردند. ابن زیاد گفت این زن کیست که خود را با کنیزانش به کناری کشید؟ کسی جوابش نداد. دگر باره پرسید، باز پاسخ نشنید، مرتبه ی سوم تکرار نمود یکی از کنیزان گفت این زینب دختر فاطمه دختر رسول خداست. ابن زیاد رو به سوی زینب کرده گفت. حمد خدای را که شما را رسوا کرد و شما را کشت و دروع شما را برملا ساخت. زینب (ع) به پاسخ او فرمود: حمد خدای را که ما را به پیغمبر خود محمد صلی الله علیه و آله گرامی داشت و ما را از هر رجس و آلایشی پاک پاکیزه داشت همانا فاسق، رسوا می شود و فاجر دروغ می گوید و آن غیر ماست، بحمدالله ما از آنها نیستیم، ابن زیاد گفت کار خدا را درباره ی برادر و کسانت چگونه دیدی؟ زینب فرمود: ما رایت الا جمیلا هؤلاء کتب الله علیهم القتل فبرزوا الی مضاجعهم«(1) از خدا جز نیکی و خوبی ندیدم اینان جماعتی بودند که خدا شهادت را بر ایشان مقدر ساخته بود. لاجرم به آنچه خدا خواسته بود اقدام کردند و به قتلگاه خود شتافتند، و لکن زود باشد

که خداوند میان تو و آنان حکم کند و داد آنان را از تو باز ستاند، آن وقت خواهی دید که غلبه با کیست؟ و چه کس رستگار است؟ ثکلتک امک مادرت به عزایت بنشیند.

ابن زیاد از شنیدن این کلمات به غضب آمد و از شدت غضب برافروخته گردید که گوئی قصد اذیت و قتل زینب را در سر داشت، عمرو بن حریث متوجه این حالت شد و گفت ای امیر او زن است و بر گفته ی زنان مؤاخذه نباید کرد، بر خطایش مگیر. ابن زیاد از این اندیشه منصرف شد. ولی باز چنین گفت: خدا دل مرا به قتل برادر طاغی تو و سرکشان نافرمان خانواده ی تو شفا بخشید. زینب را این سخن دل به درد آورد بگریست و گفت: لقد قتلت کهلی و ابرت اهلی و قطعت فرعی و اجتثثت اصلی فان یشفک هذا فقد اشتفیت. صاحب و سالار مرا کشتی، عشیره ی مرا هلاک کردی و شاخه های مرا قطع کردی و ریشه ام برکندی اگر شفای تو در این است پس شفا یافته ای. ابن زیاد گفت: این زن سجاعه است سخن به سجع و قافیه می گوید، به جان خودم که پدرش نیز سجاع بود و شاعر، زینب فرمود: حال اسف بار من کجا، و سجعگوئی کجا، آنچه گفتم از سوز دل و سینه ی تنگ بود.

»ارشاد- امالی صدوق- لهوف- منتهی الآمال- نفس المهوم و غیره«

آنگاه ابن زیاد به جانب علی بن الحسین سجاد نگریست و پرسید این جوان کیست؟ گفتند علی فرزند حسین است، گفت مگر علی بن الحسین آن نبود که خدا او را کشت؟ حضرت سجاد فرمود او برادرم بود و او نیز علی نام داشت که لشکریان او را کشتند، ابن زیاد گفت خدا او را کشت، علی بن الحسین فرمود: «الله یتوفی الا نفس حین موتها» (2) خدا هر کسی را که مرگش فرا رسد می میراند. ابن زیاد (که دل پری هم از گفته های زینب داشت) به خشم آمد و گفت ترا چه جرأت که مرا جواب دهی و سخن مرا رد کنی او را ببرید و گردن بزنید.

زینب سراسیمه خود را به علی بن الحسین رسانیده دست به گردن او در اورد و به او چسبد و گفت ای پسر زیاد بس است این همه خونی که از ما ریختی و فرمود: والله لا افارقه فان قتلته فاقتلنی معه بخدا قسم از او جدا نشوم تا اگر او را می کشی مرا هم با او بکشی. ابن زیا لحظه ای به آن دو نگریست پس از آن گفت شگفتا از رحم و پیوند خویشاوندی، بر من یقین است که زینب از صمیم دل می گوید و می خواهد با او کشته شود، او را واگذارید که او را همان بیماریش کفایت می کند. «ارشاد- لهوف- منتهی الآمال- نفس المهموم و غیره«.


1) هؤلاء- تا – مضاجعهم، ناظر به آیه 154 از سوره ی آل عمران است.

2) آیه قرآن.