جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اشعار مناسب مقام

زمان مطالعه: 3 دقیقه

»عمان سامانی«

خواهرش بر سینه و بر سر زنان

رفت تا گیرد برادر را عنان

سیل اشکش بست بر شه راه را

دود آهش کرد حیران شاه را

در قفای شاه رفتی هر زمان

بانگ مهلا مهلا اش بر آسمان

کای سوار سرگران کم کن شتاب

جان من لختی سبکتر زن رکاب

تا ببوسم آن رخ دلجوی تو

تا ببویم آن شکنج موی تو

شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه ی چشمی به آن سو کرد باز

پس ز جان بر خواهر استقبال کرد

تا رخش بوسد الف را دال کرد

همچو جان خود در آغوشش کشید

این سخن آهسته در گوشش کشید

کای عنانگیر من آیا زینبی

یا که آه دردمندان در شبی

پیش پای شوق زنجیری مکن

راه عشق است این عنانگیری مکن

با تو هستم جان خواهر همسفر

تو بپا این راه کوبی من به سر

خانه سوزان را تو صاحبخانه باش

با زنان در همرهی مردانه باش

جان خواهر در غمم زاری مکن

با صدا بهرم عزاداری مکن

معجر از سر پرده از رخ وامکن

افتاب و ماه را رسوا مکن

هست بر من ناگوار و ناپسند

از تو زینب گر صدا گرد گردد بلند

هر چه باشد تو علی را دختری

ماده شیرا کی کم از شیر نری

با زبان زینبی شاه آنچه گفت

با حسینی گوش زینب می شنفت

گوش عشق آری زبان خواند ز عشق

فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق

گفت زینب در جواب آن شاه را

کای فروزان کرده مهر و ماه را

عشق را از یک مشیمه زاده ایم

لب به یک پستان غم بنهاده ایم

تربیت بوده است بر یک دوشمان

پرورش در جیب یک آغوشمان

تا کنیم این راه را مستانه طی

هر دو از یک جام خوردستیم می

هر دو در انجام طاعت کاملیم

هر یکی امر دگر را حاملیم

تو شهادت جستی ای سبط رسول

من اسیری را به جان کردم قبول

»علی موسوی گرمارودی«

آن لحظه ی داغ پر فروزش

آن لحظه ی درد عشق و سوزش

آن لحظه ی رفتن برادر

آن دم که تپید عرش اکبر

آن لحظه ی واپسین رفتن

در سینه ی دشت تفته خفتن

آن لحظه ی دوری و جدائی

آن «آن» اراده ی خدائی

چشمان علی ز پشت معجر

افتاد به دیدگان حیدر

دریای غم ایستاده بی موج

در پیش ستیغ رفعت و اوج

این دشت شکیب و غمگساری

آن قله ی اوج استواری

این فاطمه در علی ستاده

وان حیدر فاطمی نژاده

خورشید شد و شفق به جا ماند

اندوه، سرود هجر برخواند

این ماند که با غمان بسازد

وان رفت که نرد عشق بازد

بمرکز باز شد سلطان ابرار

که آساید می از زخم پیکار

فلک سنگی فکند از دست دشمن

به پیشانی وجه الله احسن

چو زد از کینه آن سنگ جفا را

شکست آئینه ی ایزد نما را

که گلگون گشت روی عشق سرمد

چو در روز احد روی محمد (ص)

بدامان کرامت خواست آنشاه

که خون از چهره بزداید بناگاه

ولی روشنتر از خورشید روشن

نمایان شد ز زیر چرخ جوشن

یکی الماس وش تیری ز لشکر

گرفت اندر دل شه جای تا پر

مقام خالق یکتای بیچون

ز زهر آلوده پیکان گشت پر خون

سنان زد نیزه بر پلهو چنانش

که جنب الله بدرید از سنانش

به دیدار دل آرا رایت افراشت

سمندر عشق بار عشق بگذاشت

بشکر وصل فخر نسل آدم

برو افتاد و می گفت اندر آندم

ترکت الخلق طرا فی هواکا

و ایتمت العیال لکی اراکا

ولو قطعتنی بالسیف اربا

لما حن الفاد الی سواکا

»معراج المحبه«

»میرزا یحیی مدرس اصفهانی«

چون بر تراب جا پسر بوتراب کرد

بس فخرها بعرش الهی تراب کرد

لرزید عرش غلغله در فرش شد پدید

چون بر تراب جا پسر بوتراب کرد

گردون اساس عزت حیدر بباد داد

گیتی بنای ملت احمد خراب کرد

دشمن نکرد بیم و نترسید از حساب

کو را جفا فزون دستم بیحساب کرد

خونش حلال کرده و آبش حرام ساخت

در حرمتش درنگ به قتلش شتاب کرد

با آنکه بود آب روان مهر مادرش

در حیرتم چگونه از او منع آب کرد

»مقبل«

هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردید

عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

در یگانه دریای مجمع البحرین

بخون طپیده ی کرب و بلا امام حسین

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت

نه شاه تشنه لبان بر جدال طاقت داشت

بلند مرتبه شاهی ز صد رزین افتاد

اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

»محتشم کاشانی«

چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذروه ی عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب

از بس شکستها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل برد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از ابنیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلطکارکان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او دردلست و هیچ و پی نیست بی ملال