از عمان سامانی (علی سبکه و انتخابا)
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
کای اسیران قضا در این سفر
غیر تسلیم و رضا این المفر
همره ما را هوای خانه نیست
هر که جست از سوختن پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید به سر بشتافتن
نیست شرط راه رو بر تافتن
هر که بیرونی بد از مجلس گریخت
رشته ی الفت ز همراهان گسیخت
دور گشت از شکرستانش مگس
وز گلستان مرادش خار و خس
خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان خانه خالی ساخته
محرمان راز خود را خواند پیش
جمله را بنشاند پیرامون خویش
با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق مست
یادشان آورد آن عهد الست
یادتان بادای فراموش کرده ها
جلوه ی ساقی ز پشت پرده ها
یادتان باد ای به دلتان شورمی
آن اشارتهای ساقی پی به پی
اینک از هر گوشه ای جم غفیر
مر شما را می زند ساقی صفیر
کاین خمار آن باده را بد در قفا
هان دهان آن وعده را باید وفا
گوشه چشمی می نماید گاهگاه
سوی مستان میکند خوشخوش نگاه
از دم آن مقبل صاحبنظر
گشتم از شور شهیدان با خبر
(گشتم از شور شهیدان با خبر)
عالمی دیدم از این عالم برون
عاشقانی سرخ رو یکسر ز خون
دست بر دامان واجب بر زده
خود ز امکان خیمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدی از هر کنار
پر زنان و پر فشان پروانه وار
سری اندر گوش هر یک باز گفت
باز گفت این راز را باید نهفت
با مخالف پرده دیگرگون زنید
با منافق نعل را وارون زنید
بیخبر زین ره نگردد تا خبر
ای رفیقان پا نهید آهسته تر
پای مارانی اثر باید نه جای
هر که نقش پای دارد گو میای
کس مبادا ره بدین مستی برد
پی بدینمطلب به تردستی برد
راز عارف در لب عام اوفتد
طشت اهل معنی از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامی کشد
کار اهل دل به بدنامی کشد
این وصیت کرد با اصحاب خویش
تا به کلی پرده بر گیرد ز پیش
گفتشان کای سرخوشان می پرست
خورده می از جام ساقی الست
اینک آن ساغر بکف ساقی منم
جمله اشیا فانی و باقی منم
در فنای من شما هم باقی اید
مژده ای مستان که مست ساقی اید
زان نمی آرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید به گوش
باورش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او برناله های زار ما
اندک اندک دست بردارد ز جور
ناقص آید بر من این فرخنده دور
سر خوشم کان شهریار مهوشان
که به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از جسمشان مانند جو
غرق خون افتاده بر بالای خاک
سوده بر خاک مذلت روی پاک
بر غریبی شان کند خوشخوش نگاه
بر ضعیفی شان بخندد قاه قاه
»عمان سامانی«
ا
ز نیر تبریزی:
گفت ای گروه هر که ندارد هوای ما
سرگیرد برون رود از کربلای ما
تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس
راه طواف بر حرم کبریای ما
همراز بزم ما نبود طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آنکه با هوس کشور آمده
سر ناورد به افسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت ملک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فر همای ما
یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس
آراسته است بزم ضیافت برای ما