»کامل بهایی» از کتاب «حاویه» نقل کرده که: اهل بیت نبوت، شهادت پدران را از کودکان پنهان می داشتند و به آنها می گفتند: پدر شما به سفر رفته است. دختر امام حسین علیه السلام شبی از خواب برخاست و گفت: پدرم به کجا رفت؟! اکنون او را در خواب دیدم که نگران و پریشان بود. زنان از شنیدن این سخن گریان شدند و کودکان دیگر هم به گریه افتادند و شیون بلند شد. یزید از خواب بیدار شد و گفت: چه خبر است؟ از واقعه تحقیق کردند و به او خبر دادند؛ آن لعین دستور داد سر پدر را برای او ببرند، سر را آوردند و در دامنش گذاشتند! گفتند: این چیست؟ گفتند: سر پدر تو است، آن کودک هراسان شد و صیحه کشید و بیمار شد و در دمشق وفات کرد.
این خبر در بعضی مؤلفات چنین نقل شده که: دستمال دیبقی روی سر انداختند و آن طبق را جلوی آن کودک نهادند؛ کودک پرده از آن برگرفت و گفت: ای سر کیست؟ گفتند: سر پدرت، آن را از میان طشت برداشت و به سینه گرفت و می گفت: پدرجان، چه کسی تو را با خونت خضاب کرده است؟ چه کسی رگهای گردنت را بریده؟ چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرده؟ پدرجان بعد از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟ پدرجان، چه کسی یتیم را نگهداری کند تا بزرگ شود؟ و از این سخنان با او گفت تا آنکه لب بر لب او نهاد و سخت گریست تا از هوش رفت و چون او را حرکت دادند، روحش پرواز کرده
بود، و اهل بیت علیهم السلام از ماجرای او گریه و زاری می کردند و عزاداری را با اهل دمشق از سر گرفتند و در آن روز هر مرد و زنی می گریستند. (1)
کنج خرابه
عمه بیا گم شده پیدا شده
کنج خرابه شب یلدا شده
مژده که بابا ز سفر آمده
شام رقیه به سحر آمده
پدر فدای سر نورانیت
سنگ جفا که زد به پیشانیت
بسکه دویدم عقب قافله
پای من آزرده شد از آبله
تیغ کی رگهای گلویت برید
ای گل خوشبو ز درختت که چید
1) در کربلا چه گذشت؟ ترجمه ی نفس المهموم، ص 584.