صحبت گوید:
ز هجر تلخ مذاقم، رواست کام رقیب
ز شهد وصل لبت هر زمان شود شیرین
نه آنچنان شده، تلخ از غم تو کام دلم
که از وصال تو نامهربان شود شیرین
مگر ز منقبت شاه دین لبم یابد
حلاوتی که از آن کام جان شود شیرین
محمد بن علی، وارث نبی و ولی
که از حلاوت نامش زبان شود شیرین
شهی که چون بنگارد به صفحه مدحش را
چو نیشکر قلم اندر بنان شود شیرین
رسول حق لقب باقرالعلومش داد
حدیث از لب لعلش از آن شود شیرین
به کان و بحر چو بارد سحاب بخشش او
چو شهد لعل و در بحر و کان شود شیرین
به باغ نیر رایش بتابد ار نه همین
ز میوه شاخ شجر در خزان شود شیرین
به جای سبزه و نسرین و گل دمد از خاک
نبات و قند و شکر بوستان شود شیرین
شها ز فیض قدوم وجود میمونت
سزد که جمله زمین و زمان شود شیرین
کسی به مدح تو گویا شود اگر نفسی
رواست گر دهنش جاودان شود شیرین
شدم به مدح تو ناطق که کام من دم مرگ
ز شهد فیض همین داستان شود شیرین
نداشت منقبتت (1) انتها از آن خاور
گشود لب به دعا تا زبان شود شیرین
1) در أصل: منقبت.