کتاب أساور من ذهب فی أحوال زینب را خاتمت می دهم به ترقیم قطعات رائقه از تمجید حضرت خداوندی- عز اسمه- و مدائح معصومین- صلوات الله علیهم أجمعین-، با متابعت عادت خود در اختیار أحسن أشعار از هر قطعه و قصیده، و حذف باقی.
در تمجید و ثنای خدای- عزوجل- این بنده گفته ام و در أنهار (1) مندرج نموده ام:
دیشب که بیاویخت فلک عقد گهر بر
افروخت ز هر گوشه فروزنده شرر بر
بربست شه زنگ معسکر ز ستاره
یک لشکر مواج (2) چو دریای خزر بر
انداخته کیوان سه حمایل (3) ز بر دوش
با هشت سمیرش شده سرگرم سمر بر
گردنده به گرد خور رخشنده نجومی
همچون پسرانی خرد بر دور پدر بر
من خیره در آن شعبده ها می نگرستم
با خاطری آمیخته با فکر و عبر بر
کالحق که بسی نغز و لطیف و خوش و مرغوب
انداخته طراح جهان طرح صور بر
قیوم جهان شاه جهان نور عوالم (4)
طغرای نویسنده منشور قدر بر
زینت ده أفلاک به أجرام سماوی
زیور ده أبحار به در و به گهر بر
فرمانده أفلاک و فروزنده ی أنجم
آرام ده خاک به کوه و به کمر بر
سر خاک کش چهره ی رعنای شقایق (5)
غماز کن نرگس شهلا به بصر بر
توقیع ده ناز به چشمان نکویان
یرلیغ ده (6) عشوه به خوبان بشر بر
ألفت ده أزواج به پیوند محبت (7)
پیوند ده جان پدر را به پسر بر
در کنه جلالش نرسد صرصر أوهام
در نعت (8) کمالش نبرد راه فکر بر
از خوان عطایش همه عالم متنعم
از بحر نوالش همه ی خلق ببر بر
از اوست فرازنده سر عرش معلا
از اوست فروزنده رخ شمس و قمر بر
از اوست پدیدار هر آنکوست پدیدار
از اوست نماینده هر آن راست أثر بر
از اوست فروزندگی چهره ی جانان
از اوست کحیلی غزالان تتر بر
از اوست همان زور(9) که در دست علی بود
برکند بدو قلعه ی خیبر چو مدر(10) بر (11)
از اوست سرافراز هر آنکوست سرافراز
از اوست هنرمند هر آن راست هنر بر
از اوست طراوت که در آبست نمودار
از اوست پدیدار حلاوت به شکر بر
از اوست بلند افسر شاهان قوی بخت
او داده به شاهان جهان تاج و کمر بر
از بار گرانی که زمین از کرمش یافت
نزدیک شد آنکو فکند ناف و کمر بر
فرخنده وصالش به شهیدان خبری (12) کرد
اینست که سر ساخته از خود و سپر بر
تابنده جمالش به حبیبان أثری (13) کرد
اینست که سرهاست درین راهگذر بر
از خوف فراقش همه چون دیگ بر آتش
اینست که بر سینه زنانند حجر بر
با سر وی آموده (14) دل خویش نهانی
اینست کز ایشان نرسد هیچ خبر بر
هر سر که برافراخت سرافراز شد آن سر
هر خون که ازو ریخت همانست هدر بر
کار دو جهانش همه سامان شد و درمان
هر کس که ز تائید ازو یافت نظر بر
سرشار شد از مکرمتش حوض أمانی
شاداب شد آمال ازو همچو (15) شجر بر
از غایت إشفاق به هم ساخته مقرون
درمان گناهان را با سوز جگر بر
از کثرت ألطاف به هم داشته منضم
داروی معاصی را با آه سحر بر
از بهر مداوای دل مدبر دوران
پرداخته معجون خوش از دیده ی تر بر
ملای رومی- علیه الرحمه- گوید:
جانا همه عالم را بازار تو می بینم
مرد و زن و خاص و عام در کار تو می بینم
عقل همه چالاکان حیران تو می بینم
جان همه مشتاقان إیثار تو می بینم
با هر که سخن گویم از وی شنوم بویت
هرجا که روم آنجا آثار تو می بینم
چون بلبل اگر غلغل از شوق زنم شاید
زیرا که همه عالم گلزار تو می بینم
در جمله ی مجلسها أوراد تو می خوانند
در جمله ی دفترها أسرار تو می بینم
و هم او گوید:
ای جان و قوام جمله جانها
جانبخش در او کن روانها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سود کن همه زیانها
در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن دهانها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهانها
گر زانکه نه در میان مائی
بربسته چراست این بیانها
محتشم گوید (16):
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
ای کعبه ی مشتاقان دریاب که برناید
مقصود من گمراه (17) از طی بیابانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطاشوئیست
حاشا که شود (18) در هم زآلایش دامانها
سعدی گوید (19):
مهیمنی که به گل نکهت و به گل جان داد
به هر که هرچه سزا دید حکمتش آن داد
دو کشتی متساوی أساس را در بحر
یکی رساند به ساحل، یکی به طوفان داد
به قد سرو روان داد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
بدان بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای نکو شیوه[ای] ز ناز آموخت
که هر که خواست بدان شیوه دل دهد جان داد
هم او گوید (20):
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هرچه گفته اند و شنیدیم و دیده ایم
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در أول وصف تو مانده ایم
شاعر می گوید:
ای به تو مشتاق جان و دل به تو شیدا
زنده به یاد تو جان عارف و دانا
یاد تو در کعبه مونس دل زاهد
ذکر تو در دیر شمع محفل ترسا
شور جهان خواستی جو از لب شیرین
پرده برافکندی از جمال دلارا
غیرت حسن تو بود آنکه به عالم
جلوه ی یوسف ربود صبر زلیخا
بر صفت جان پاک در تن خاکی
از همه پنهان و باز بر همه پیدا
دیگری گوید:
ای هویدا شده از مهر تو ذرات وجود
وی مبرا شده، از شائبه ی غیب و شهود
عکس روی تو در آئینه ی ذات آدم
چون بدیدند ملایک همه کردند سجود
گر کشی برقع صورت تو ز چهر معنی
همه ذرات سوی مهر نمایند صعود
هست تغییر پذیر اینهمه أسماء و صفات
آنچه باقیست بود ذات خداوند ودود
دیگری گوید:
ای به تو مشتاق جان، ای به تو خرم جهان!
یاد تو ذکر روان، فکر تو ملک بقا
ماه شب افروز را مهر تو بخشد فروغ
صبح روان بخش را نور تو بدهد ضیا
سوی تو آورده ایم روی نیاز ای کریم!
ای که گدای تو هست در دو جهان پادشا!
1) نگر: أنهار (چ سنگی(، صص 85- 87.
2) در أنهار (چ سنگی(: چه.
3) در أنهار (چ سنگی(: حمائل.
4) در أنهار (چ سنگی(: دادار جهان، شاه شهان، خسرو گیتی [که از ضبط ما أحسن و أجمل است].
5) در أنهار (چ سنگی(: شقائق.
6) »یرلیغ» واژه ای مغولی است به معنای فرمان؛ و به ویژه در سده های هفتم و هشتم در فارسی به کار می رفته است.
7) در أنهار (چ سنگی(: مودت.
8) در أنهار (چ سنگی(: وصف.
9) در أصل: زوز. بنا بر أنهار إصلاح شد.
10) مدر: کلوخ.
11) در أنهار (چ سنگی(: ز أثر بر.سراینده، را نظر به حدیثی بوده است که طی آن أمیر مؤمنان علی- علیه السلام- إشارت فرموده که باب خیبر را نه به قوت جسمانی، که به تأیید ربانی و قوتی ملکوتی برکنده است. نگر: سفینة البحار، ط. آستان قدس، 2 / 11؛ و: موسوعة الإمام علی بن أبی طالب علیه السلام فی الکتاب و السنة و التأریخ، دارالحدیث، 1 / 240 و 241؛ و: در ثمین شهرستانی، ص 111 و 428.
12) در أنهار (چ سنگی(: اثری.
13) در أنهار (چ سنگی(: خبری.
14) آمودن: آراستن، زینت دادن.
15) در أنهار (چ سنگی(: همچه.
16) از آغازین غزل بخش غزلیات دیوان محتشم است (در: ط. مهرعلی گرکانی، ص 312(.
17) در دیوان محتشم: گمره- که آسانخوان تر است.
18) در دیوان محتشم بود.
19) کذا فی الأصل؛ لیک این أبیات پنجگانه نه از سعدی، که از یک چکامه ی محتشم کاشانی است. نگر: دیوان محشتم، ط. مهرعلی گرکانی، ص 180 و 181.
20) این دو بیت از گلستان سعدی است (نگر: کلیات سعدی، ط. مصفا، ص 2(، و با اندکی تفاوت در ضبط در دیباجه ی أساور آمده بود.