»احمد صالح«
شه دین گفت که ای خواهر من!
یادگار از پدر و مادر من!
زینبا! روح من و جان منی
تو پرستار یتیمان منی
من کشم بار شهادت بر دوش
جامه از بهر اسارت تو بپوش
این من و اکبر و این اصغر من
آن تو و عابد غم پرور من
—
زینب غمزده آهی بکشید
درد دلهای برادر شنید
گفت: ای جان برادر! چه کنم؟
یک زن و اینهمه دشمن چه کنم؟
طفل بودم که برفت از بر من
نوجنان مادر مهر افسر من
من سیه جامه ی مضطر بودم
خون جگر از غم مادر بودم
بود آن خاطره اندر نظرم
که بشد کشته ی اعدا پدرم
من بدم گرم عزای بابا
که حسن کشته شد از زهر جفا
همه دادند به من دلداری
همچو عباس دلاور داری
کن دعا کم نکند داور تو
سایه لطف حسین از سر تو
من نه دیگر علی اکبر دارم
نه ابوالفضل دلاور دارم
غیر غم نیست دگر حاصل من
به تو خوش بود برادر دل من
ای حسین جان! تو مرا وامگذار
با یتیمان همه تنها مگذار
من بمیرم بر محرومی تو
نشنوم ناله ی مظلومی تو