زمان مطالعه: < 1 دقیقه
»محمد حسین بهجتی (شفق(«
لب تشنه بود و شمر برید از قفا سرش
من بر رخش نظاره کنان در برابرش
دیگر چه احتیاج به شمشیر آبدار
بس بود بهر کشتن او داغ اکبرش
با جسم چاک چاک غریبانه جان سپرد
نگذاشتند تا که به دامان نهم سرش
دیگر چه تاب داشت تن پاره پاره اش
کز جور تاختند ستوران به پیکرش
ای جدم ای رسول خدا! چون کنم بیان؟
کز دشمنان چه دید سر ناز پرورش!