جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ماجرای دو طشت!

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

»محمد حسین صغیر اصفهانی (صغیر(«

شد از غم دو طشت، دلم طشت پر ز خون

خون جگر مدام فرو ریزم از عیون

در حیرتم به زینب مضطر چها گذشت

آن دم که اوفتاد نگاهش بر آن دو طشت

یک طشت را ز خون جگر دید لاله گون

یک طشت را بدید در آن رأس پر ز خون

یک طشت را بدید پر از پاره ی جگر

یک طشت را بدید در آن رأس چون قمر

برخاست چون ز تاب عطش مجتبی ز خواب

برداشت کوزه را که بنوشد دو جرعه آب

آبش به کام رفت و دلش پر شراره شد

از زهر اشقیا جگرش پاره پاره شد

از آه و ناله، خون دل اهل جهان نمود

طشتی طلب ز زینب بی خانمان نمود

آن طشت، پر ز خون دل دردناک کرد

زینب بدید و از غم او جامه چاک کرد

طشت دگر که زینب از آن گشت بی سکون

در شهر شام بود به بزم یزید دون

آن دم که رأس پاک شهنشاه بحر و بر

آغاز کرد خواندن قرآن به طشت زر

برداشت چون کینه یزید از ره غضب

کرد آشنا به لعل لب شاه تشنه لب

زینب به ناله گفت که ای بی حیا! مزن

چوب جفا به بوسه ی گه مصطفی مزن!

دارد صغیر تا به صف حشر، شور و شین

گاه از غم حسن، گهی از ماتم حسین