جناب آقای کافی می فرمود: مقدس اردبیلی فرمود: با طلاب پیاده به کربلا می رفتیم، در بین راه یک آقا طلبه ای بود که گاهی برای ما روضه می خواند و امام حسین علیه السلام یک نمکی در حنجره اش گذاشته بود.
آمدم کربلا، زیارت اربعین بود، از بس که دیدم زائر آمده و شلوغ است، گفتم: داخل حرم نروم و مزاحم زائران نشوم. طلبه ها را دور خود جمع کردم و گوشه ی صحن آماده خواندن زیارت شدیم، یک وقت گفتم: آن طلبه ای که در راه برای ما روضه می خواند کجاست؟ گفتند: نمی دانیم بین این جمعیت کجا رفت.
ناگهان دیدم که مرد عربی را کنار می زند و به طرف من می آید صدا زد: ملا احمد مقدس اردبیلی! می خواهی چه کنی؟ گفتم: می خواهم زیارت اربعین بخوانم. فرمود: بلندتر بخوان تا من هم گوش کنم.
زیارت را بلندتر خواندم، یکی دو جا توجه ام را به نکاتی ادبی داد. وقتی زیارت تمام شد به طلبه ها گفتم: آن طلبه پیدا نشد؟ گفتند: نمی دانیم کجا رفته است. یک وقت آن مرد عرب به من فرمود: مقدس اردبیلی! چه می خواهی؟ گفتم: یکی از طلبه ها در راه برای ما گاهی روضه می خواند، نمی دانم کجا رفته، خواستم بیاید و برای ما روضه بخواند.
آن مرد عرب به من فرمود: مقدس اردبیلی! می خواهی من برایت روضه بخوانم؟ گفتم: آری، آیا به روضه خواندن واردی؟ فرمود: آری.
ناگاه آن شخص رویش را به طرف ضریح امام حسین علیه السلام کرد و از همان طرز نگاه کردن، ما را منقلب کرد، یک وقت صدا زد: ابا عبدالله! نه من و نه این مقدس اردبیلی و نه این طلبه ها هیچ کدام یادمان نمی رود، آن ساعتی را که می خواستی از خواهرت زینب علیهاالسلام جدا شوی!
ناگاه دیدم کسی نیست، و فهمیدم آن عرب، مهدی زهرا علیهاالسلام بوده است.