زینب علیهاالسلام دختری پنج ساله بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت؛ او در سنی بود که فقدان جد بزرگوارش را درک می کرد. او به چشم خود دید که پیکر مطهر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را از خانه برده و به خاک سپردند. برای فرار از دهشت و بیمی که از دیدن این منظره های دردناک به او دست می دهد، به آغوش مادر پناه می برد، اما می بیند مادر، خود گرفتار اندوهی است که خاطر او را سخت آزرده؛ لذا به آغوش پدر پناهنده می شود ولی او را نیز با کوهی از غصه دست به گریبان می بیند؛ پس دردها و داغها را در سینه می ریزد و برای مصائب دیگر خود را آماده می کند، زیرا این اگر چه اولین مصیبت است اما مسلما آخرین آنها نیست!
به هنگام رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، امیرالمؤمنین و فاطمه ی زهرا علیهماالسلام هر دو خوابی دیدند که بر وفات پیامبر دلالت می کرد، از این رو شروع به گریه و زاری نمودند. زینب علیهاالسلام نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: ای جد بزرگوار! دیشب در خواب دیدم که بادی سیاه وزیدن گرفت و دنیا را تیره و تار ساخت، تاریکی همه را جا را گرفت و مرا از سویی به سوی دیگر می برد.
درخت تنومندی را دیدم و از شدت وزش باد به آن درخت چسبیدم.
آن باد درخت را از جا کند و بر زمین انداخت. بعد به شاخه ی بزرگی از شاخه های آن درخت آویختم، آن را نیز کند، به شاخه ای دیگر چسبیدم آن نیز شکست، به یکی از دو شاخه فرعی آن چسبیدم آن نیز شکست. در این حال از خواب بیدار شدم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حالی که می گریست، خطاب به او فرمود: «آن درخت جد تو، و شاخه ی نخستین، مادرت فاطمه است؛ دومی پدرت علی و آن دو شاخه ی دیگر برادرانت حسن و حسین می باشند که دنیا با فقدان آنان سیاه می گردد، و تو در ماتم آنها لباس سیاه خواهی پوشید«.(1)
1) فاطمه ی زهرا، شادمانی دل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، رحمانی همدانی، ص 853.