چنانکه اشارت رفت این بحر جود و کان سخاو ابر کرم و شمس عطار از کمال جود و بخشش و بذل و دهش بحر الجود و جواد مطلق خواندند یافعی در مرآت الجنان میگوید که عبدالله بن جعفر از آنجمله است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را از مردم بنی هاشم در صفر سن زیارت نمود و میلادش در حبشه بود و مانندش بخشنده و جوادی در اسلام نیامد، از اینرویش جواد نامیدند و فضایل و مکارم و جلالت و قرابت او در حضرت رسول یزدان چون آفتاب فروزنده و ماه تابان نمایانست.
در مجالس المؤمنین مسطور است که وقتی عبدالله را بر کثرت سخا و وفور عطا مورد ملامت و عتاب داشتند، در جواب فرمود مدتیست جهانیان را با کرام و انعام بی پایان خویش معتاد ساخته ام از آن همی اندیشه دارم که چون از ایشان باز گیرم یزدان کریم نیز عطای خود را از من باز گیرد و این آیت مبارک بشهادت قرائت کردن «إن الله لایغیر بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم«.
و عبدالله را بر افزون از مراتب جود و عطا حلم و بردباری و ظرافت و شیرین کاری و عفت و خویشتن داری بکمال بود چنان افتاد که در مدینه طیبه عالمی عامل و در تمامت امور دنیویه بصیر و کامل بود.
روزی بر در سرای نخاسی (1) بگذشتف نظرش بر دیدار کنیزکی مغنیه افتاد که هزاران زلیخای مصرش در لبان شکر خند و دهان پر از قند گرفتار و ماه و آفتابش در ایوان حسن و جمال پرده دار بود.مرد عالم از جان و دل چنان شیفته آن آب و گل و فریفته آن خط و خال و آن صوت جان پرور و آوای روان افزا گردید که یکباره از خرد بیگانه گشت و از جامه دانائی بلباس رسوائی درآمد و خلیع العذاردر هوای
آن بدیع العذار (2) د رکوی و بازار راه سپار همی گشت.
دوستانش بملامت برخواستند و دشمنانش باسهام خنده و کنایت بخستند اما نه بر ملامت دوستانش اندیهش و نه از خنده ی دشمنانش اندوهی که آنرا که دل بکمند دلداری در بند و خاطر بهوای گلعذاری پیوند است نه از نصیحت دوستانش پندی و نه از شماتت دشمنانش گزندیست.
اتفاقا این داستان در آستان عبدالله معروض افتاد، آن بحر جود و کان سخا و ابردهش و معدن عطا مولای کنیزک را بخواند و آن سیم خام را بچهل هزار درهم خریداری فرموده بمرد عالم ببخشید.
عالم چون نگران آن عالم شد بر دست و پای پسر جعفر بیفتاد و به ثنایش زبان برگشاد و در شبستان خویش با آن آفتاب کامیاب گشت عبدالله جعفر غلامی را بفرمود تا چهل هزار درهم از بهر نفقه ایشان حمل کرد تا بفراغ بال و رفاه حال ماه وسال بعیش و عشرت وناز و نعمت در سپارند و لیالی و ایام بکام گذارند.
در کتاب مستطرف مسطور است که عبدالله بن جعفر را آن کرم و جود بود که شنوندگان از مقام تصدیق بعید میشمردند معویة بن ابی سفیان بهر سال هزار بار هزار درهم در حضرتش مقدم و بر دیگرانش مسلم میداشت و این دریای سخا چنا دست بعطا برگشودی که در پایان سال از هجوم وام خواهان در ملال بودی.
وقتی مردی چارپائی بخرید و برای فروش ببرد عبدالله بدو بر گذشت و فرمود این بهیمه را میفروشی؟ عرض کرد نمیفروشم لکن با تو بخشیدم، مرکوب را بگذاشت
و بگذشت و بسرای خویش برفت، ساعتی برنگذشت که بیست تن حمال را با کول باره و جوال بر در سرای خویش بدید، ده تن حامل گندم و پنج تن گوشت و لباس و چهار تن حامل فوا که و نقل و یکتن حامل مال بود و تمامت آن جمله را بدو بدادند و معذرت بخواستند.
و هم در آن کتاب مرقوم است که روزی عبدالله جعفر در عقیق بر حزین شاعر بگذشت و بامدادی سخت سرد بود و حزین جامه های تن را بقمار باخته و بشدت سرما ساخته بود، چون عبدالله را بدید از مردی بعاریت جامه ای بگرفت و در حضور عبدالله بپای خواست و این شعر بخواند:
أقول له حین واجهته
علیک السلام أبا جعفر
عبدالله گفت و علیک السلام، حزین گفت:
فأنت المهذب من غالب
و فی البیت منها الذی تذکر
عبدالله گفت ای دشمن خدای دروغ گفتی چه اینکس که بزرگ و مهذب از سلسله غالب و نامدار این دودمانست رسول خدای صلی الله علیه و آله است حزین دیگرباره لب برگشود و این شعر قرائت کرد:
فهذی ثیابی و قد أخلقت
و قد عضنی ز من منکر
در این شعر از فرسودگی لباس و سختی روزگار خویش باز نمود، عبدالله را از خزو حریر جامها بر تن بود جمله را بدو ببخشید
و نیز وقتی مردی شاعر این شعر را در خدمت عبدالله معروض داشت:
رأیت أبا جعفر فی المنام
کسانی من الخز دراعة
ابوجعفر را در خواب بدیدم که دراعه از خز بمن بپوشانید و از این شعر معلوم میشود که عبدالله راچنانکه معروفست پسری بنام جعفر بوده است و او را ابوجعفر کنیت است بالجمله عبدالله با غلام خود فرمود دراعه خز مرا بدو بده، آنگاه با شاعر فرمود این جبه زرتار را که سیصد دینار خریداری کرده ام چگونه در خواب ندیدی؟
عرض کرد پدرم فدای تو باد مرا بگذار تا چشم بخواب گیرم شاید این را نیز در
خواب بنگرم، عبدالله بخندید و نیز آن جبه را بدو ببخشید.
ابن سیرین گوید وقتی مردی مقداری شکر بمدینه آورد، تا در آن سودا سودمند گردد لکن خریدار نیافت و دلفکار بماند، با وی گفتند اگر این شکر بعبدالله بن جعفر حمل دهی پذیرفتار شود و درهم و دینارت بخشدف چون در خدمتش معروض بداشت گفت جمله را بیاور، آنگاه گفت تا آن شکر را چون خاک و خاکستر بر زمین بریخت و فرمود هر کس هر چه خواهد برگیرد.
آن مرد چون دید که مردمان مانند مگس ازدحام ورزیده از بهر خود حمل مینمایند گفت فدای تو شوم آیا من نیز از این شکر برگیرم؟ فرمود آری آن مرد نیز بقدر توانائی برگرفت، آنگاه عرض کرد بهایش را عطا فرمای، فرمود بهایش چند است؟ عرض کرد چهار هزار درهم عبدالله چندی سر بزیر افکنده بعد از آن امر نمود تا آن مبلغ را بدو بدادند.
آن مرد گفت همانا از نخست با شما گفتم این مرد نمیداند که بهای این شکر را گرفته ام و روز دیگر بخدمت عبدالله شد وعرض کرد اصلحک الله بهای شکر را عطا کن عبدالله چندی سر بزیر افکنده بعد از آن با مردی فرمان کرد تا چهار هزار درهم بدو بداد، آن مرد برفت و روز سیم بیامد و مطالبه بهای شکر کرد عبدالله بفرمود تا چهار هزار درهم بدو باز دهند چون برفت تا ماخوذ دارد عبدالله فرمود ای اعرابی همانا دوازده هزار درهم یافتی، اینوقت آن مرد از کردار عبدالله بشگفتی اندر شد.
ونیز وقتی مردی اعرابی شتری بعبدالله بفروخت و تا سه دفعه بهایش را از عبدالله بن جعفر ماخوذ بداشت و این هنگام این شعر در حق او انشاد نمود:
لاخیر فی المجتدی فی الحین تسئله
فاستمطروا من قریش خیر مختدع
تخال فیه إذا حاورته بلها
من جوده و هو وافی العقل و الورع(3)
چون معویة بن ابی سفیان بار بدیگر جهان کشید عبدالله بن جعفر بر پسرش یزید عنود وفود نمود، یزید پرسید امیر المؤمنین معویه در هر سال با تو چه عطا کردی؟
گفت خدایش رحمت کناد بهر سال هزار با هزار درهم یزید گفت محض این ترحم که بروی نمودی هزار بار هزار درهم بر آن مبلغ بیفزودم عبدالله گفت دانسته باش که از این پس این کلمه را درباره ی هیچکس نگویم مگر درباره تو.
و بقول صاحب غرر الخصایص الواضحه عبدالله بن عمر گوید اول کسیکه هزار بار هزار درهم بصله بداد معویة بن ابی سفیان بود و در خدمت حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر بهر سال بهر یک این مبلغ تقدیم مینمود چون معویه بمرد و یزید بر مسند امارت بنشست عبدالله بن جعفر نزد وی شد و گفت یا امیرالمؤمنین پدرت بهر سال هزار بار هزار درهم مرا عطا کردی و صله رحم بجای گذاشتی.
یزید گفت نعما و کرامه، آنگاه گفت اعطوه ألف و ألف و ألف و ألف و ألف و ألف عبدالله چون این کثرت عطا را بدید گفت بابی انت و امی یا امیرالمؤمنین و این سخن را جز با تو با هیچکس نگویم، یزید گفت من نیز این مبلغ را اضافه کردم و هزار بار هزار درهم در ازای این سخن برافزودم، پس عبدالله بن جعفر از بارگاه یزید بیرون آمد گاهیکه چهار هزار بار هزار درهم در هر سال از بهرش مقرر گشت.
یکی از حاضران چون تقریر این مبلغ خطیر را بدید، با یزید گفت آیا در حق یکتن چنین مبلغی بزرگ را درهر سال برقرار داشتی؟ یزید گفت ویحک من این مال را بمردم مدینه عطا کردم چه در دست عبدالله بعاریت باشد و جمله را بمردم بخشد.
آنگاه از محارم پیشگاهش تنی را بخواند و گفت پوشیده در خدمت عبدالله راه سپارد و چنانکه او نداند وی حالش را بازداند، چون عبدالله بمدینه رسید آن اموال بی پایان را چنان بمردمان پخش کرد که هنوز آنماه بپای نرفته آن آفتاب
سپهر جود و عطا از دیدار چهره ی وامخواه گرفتار زحمت کسوف و مدیون آلاف و الوف گشت.
در خبر است که وقتی ابن هرمه شاعر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب رضوان الله علیهم را مدح کرده با مدیحت خود روی بسرای او نهاد و جمعی کثیر را بر در سرایش بدید، از خدام عبدالله پرسید این ازدحام چیست؟ گفت اکثر از آنان هستند که از عبدالله طلبکارند و در طلب وام خود انجمن شده اند با خویش گفت همانا روزی شرانگیز و محنت آمیز است.
لاجرم چون در خدمت عبدالله حاضر شد عرض کرد سوگند با خدای هیچ نمیدانستم این جماعت وام خواهان بر در این سرای ازدحام آورده اند، فرمود ترا باکی نیست مدیحه خود را بعرض رسان شاعر گفت ترا بخدای می سپارم و درعرض اشعار شرمسار بود، عبدالله بر اصرار و ابرام بیفزود و شاعر قصیده خود را که در آن جمله این اشعار را گفته است معروض داشت:
حللت محل القلب من آل هاشم
فعشک مأوی بیضها المتفلق
فمن مثل عبدالله أو مثل جعفر
و مثل أبیک الاریحی المرهق؟
عبدالله فرمود از این مردم وام خواه کدام جماعت بر درند؟ جمعی را نام بردند، دو تن از ایشان را بخواست و پوشیده سخنی در گوش ایشان براند هر دو تن بیرون شدند پس با ابن هرمه فرمود تو نیز با ایشان برو، ابن هرمه برفت و مالی بسیار بدو بدادند.
وقتی چنان افتاد که عبدالله بن جعفر و حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام و ابودحیه انصاری از مکه معظمه بآهنگ مدینه طیبه بیرون شدند در طی راه ابری بجنبید و بارانی بشدت ببارید ناچار بخیمه مردی اعرابی در آمدند و سه روز بماندند تا آسمان نمایان گشت و باران فرو نشست، اعرابی از بهر ایشان گوسفندی ذبح کرده بود چون بکوچیدند عبدالله بن جعفر با مرد اعرابی گفت اگر بمدینه درآمدی از ما بپرس.
چون دو سال بر این حال برگذشت اعرابی را حاجت و فاقتی فرو گرفت زنش گفت نیکو چنانست که بمدینه اندر شوی و این جوان مردان را دریایی گفت نام ایشانرا از خاطر بسپرده ام، گفت از پسر طیار پرسیدن گیر! مرد اعرابی بمدینه درآمد و حضرت حسن مجتبی را زیارت کرد آن حضرت بفرمود تا یکصد ناقه و شتران نر و ماده آن جمله و ساربان آنها را باو عطا کردند.
پس از آن بحضرت امام حسین صلوات الله علیه تشرف یافت و آن داستان بگذاشت حسین سلام الله علیه امر فرمود تا هزار گوسفندش بدادند.
آنگاه نزد عبدالله جعفر رضی الله عنهما درآمد و داستان خویش را بگذاشت عبدالله گفت همانا برادران من شتر و گوسفند را از من کفایت کردند پس بفرود صد هزار درهم باو عطا کردند.
آنگاه مرد اعرابی در خدمت ابی دحیه شد، گفت سوگند با خدای مرا آن بضاعت نیست که چون ایشان با تو سخاوت ورزم لکن اشتران خود را بیاور تا جمله را از تمر گران بازنمایم، بالجمله از پس آن روز آن مرد اعرابی روزگار خویش را بوسعت و یسار بپایان همی گذاشت.
وهم در مستطرف مسطور است که روزی حسن و حسین سلام الله و صلواته علیهما با عبدالله بن جعفر فرمودند همانا در بذل مال باسراف میروی؟ عرض کرد پدرم فدای شما باد همانا خدای عز و جعل با من بتفضل میرود منهم در حضرت خدای بر آن عادت و شیمت رفته ام که بر بندگانش تفضل نمایم، هم اکنون بیم دارم که اگر آن عادت را بگردانم آن حال از من بگردد.
وقتی نصیب شاعر در مدح عبدالله شعری قرائت کرد عبدالله بفرمود تا از دواب و اثاث البیت و دنانیز و دراهم مبلغی بزرگ باو عطا کردند، باوی گفتند آیا در باره چنین مردی سیاه روی این جمله اموال عطا کنی و بقول صاحب غرر الخصایص روزی عبدالله بر در سرای خویش ایستاده و ارباب حاجات د رانتظار خروجش بودند عبدالله بایشان شتابان گشت و هر کس حاجتی معروض داشت بجای آورد و در جمله
ایشان نصیب شاعر بود چون آن حال را بدید نزدیک شد و دست شریفش را ببوسید و این شعر را بخواند.
ألفت نعم حتی کأنک لم تکن
عرفت من الاشیآء شیئا سوی نعم
و عادیت لا حتی کانک لم تکن
سمعت بلا فی سالف الدهر و الامم
عبدالله گفت حاجت تو چیست گفت این شتران را از خوار بار گرانبار دار گفت جمله را فروخوابان، آنگاه از گندم و تمر راهسپار ساخت و هم بفرمود ده هزار درهم و بسیاری جامه و البسه ممتاز باو بدادند.
چون نصیب برفت یکی با عبدالله گفت یابن الطیار آیا این مقدار عطا را در حق عبدی سیاه مبذول داری؟ فرمود اگر خودش اسود است شعرش ابیض است و اگر او بنده است مدحش در حق مردی آزاده است همانا رواحلی که میگذرد و طعامی که فانی میشود و ثیابیکه فرسوده میگردد باو عطا کرده ایم، اما او ما را مدحی گفته و ثنائی عطا کرده است که در گذر روزگار بیادگار میماند و بر السنه ی اهل جهان جاری و باقی می ماند.
نوشته اند که عبدالله را قانون بودی که در غره هر ماه یکصد بنده آزاد کردی.
حکایت کرده اند که وقتی عبدالله نخلستانی را از مردی انصاری به یکصد هزار درهم خریداری نمود در اینحال یکی از پسران آن مرد را گریان بدید از گریستنش پرسیدن گرفت گفت من و پدرم همیخواستم که پیش از خروج این نخلستان از دست ما جان از تن ما بیرون شود چه بیشتر این درختهای خرما را من بدست خود بنشانده ام چون آن دریای کرم را آن سرشک دیده نمودار شد پدرش را بخواند و آن نخلستان را بدو بداد و آن اموال را بدو ببخشید.
وهم روزی عبدالله علیه رضوان الله در ضیعتی (4) از خود برفت و در نخلستانیکه از قومی بود نزول فرمود و غلامی سیاه نگاهبان آن حایط بود وروزی سه گرده نان بروزی داشت، در اینحال سگی بیامد و بآن غلام نزدیک شد، آن غلام یک گروه
بدو افکند، آن سگ بخورد دیگر باره گرده ی دیگرش بیفکند، همچنان بخورد قرص سیم را نیز بیفکند تا بخورد و عبدالله بر این نگران بود.
فرمود ترا بهر روز چه مقدار روزی دهند؟ غلام عرض کرد همین نان که نگران بودی فرمود پس چگونه این سگ را بر خود برگزیدی گفت از اینکه در این اراضی ما کلاب نایابست و بدانستم که این سگ با شکم گرسنه بیابانی دراز در نوشته لاجرم مکروه دانستم که گرسنه اش باز گردانم فرمود امروز با این شکم گرسنه چون کنی؟ گفت گرسنه شام کنم.
عبدالله فرمود همانا مردمانم بکثرت سخا و احسان ملامت کنند و این غلام سیاه از من بخشنده تر است، آنگاه آن نخلستان و زمین و آلات و ادواتش را بجمله بخرید وغلام را عطا فرمود و نیز غلام را از مولایش خریده و آزاد فرمود.
غلام گفت اگر این جمله از آن منست همه را درراه خدای بدادم عبدالله این کار و کردار را بس عظیم شمرد و گفت هیچ نشاید چنین غلامی را این عطا و بخشش در نهاد باشد اما من بخیلی کنم، هرگز این امر را مقبول نخواهم داشت.
در کتاب مستطرف مذکور است که در آنحال که عبدالله بن جعفر یکی روز در کوی و برزن مدینه عبور میداد ناگاه آوازی بشنید پس گوش بداد و بشنید که جاریه ی با آوازی لطیف و رقیق تغنی همیکند واین شعر را با صوتی خوش می خواند:
قل للکرام ببابنا یلجوا
مافی التصابی علی الفتی حرج
یعنی کرام قوم و جوان مردان روزگار را رخصت است که باین سرای اندر شوند چه عشق و رزی در خور جوان مرد است.
عبدالله در ساعت از مرکب فرود آمد و بدون اجازت باهل مجلس درآمد چون ویرا بدیدند رعایت سمت و جلالتش را بر پای شدند و در صدر مجلسش جلوس دادند، آنگاه صاحب مجلس از روی خورسندی و افتخار عرض کرد ای پسر عم رسول مختار بدون اذن ما بمجلس ما در آمدی با اینکه عظمت شأن و جلالت مقام تو از آن افزونست.
عبدالله فرمود جز باذن و اجازت در نیامدم عرض کرد این رخصت از کدام کس معروض افتاد فرمود جاریه سرود گر تو گفت «قل للکرام ببابنا یلجوا» ما نیز درآمدیم، هم اکنون اگر درزمره ی کرام هستیم همانا ماذون باشیم و اگر در شمار لئام باشیم ناستوده و مذموم بیرون می شویم.
اینوقت صاحب سرای دست عبدالله را ببوسید و گفت فدای تو شوم سوگند با خدای تو از تمامت خلق جهان کریم تری، آنگاه عبدالله بیکی از جواری خویش پیام کرد تا حاضر شد و بفرمود تا اثوبه و البسه و مقدارها طیب بیاوردند و بر آن جماعت بپوشیدند و جمله را خوشبوی داشتند و هم آن جاریه را بصاحب سرای ببخشید و فرمود این جاریه از جاریه تو بسرود و تغنی بیشتر حذاقت دارد.
و نیز در کتاب در الخصایص الواضحه مسطور است که از جمله آنانکه جهانیان را بجود و احسان بنواختند و سرانجام برنج افلاس دچار شدند عبدالله بن جعفر بود و آنجناب را ضیق حال و تنگی معاش بآن مقام پیوست که وقتی مردی در خدمتش اظهار حاجتی نمود، عبدالله فرمود ای مرد بسبب جفای سلطان و حوادث جهان روزگار من دیگر سان گردید، اما آن چندم که استطاعت باشد مضایقت نکنم پس ردائیکه بر تن داشت باو عطا کرد وعرض کرد بارخدایا از این پس مرگ مرا برسان و بر من ساتر گردان و از پس این دعا چون روزی چند برآمد رنجور گشت و رخت بدیگر سرای بست.
وقتی در خدمت عبدالله عرض کردند هر وقت از تو خواستار عطیتی میشوند افزون از آرزوی مستمند بخشی لکن چون بمعاملت مبادرت گیری سخت کوش میشوی فرمود «اجود بمالی و اضن» بعقلی» یعنی مال و خواسته ام را می بخشم لکن گوهر عقلم را حافظ ونگاهبان میشوم و از بردن مردمانش بخل میورزم مقصود از این کلام این است که مغبون شدن در معاملات بر حماقت دلالت کند چه اگر در بهای آنچه یک فلس بیشترش بها نیست یکدینار دهند فروشنده ممنون مغبون نیست بلکه گمان میبرد که خریدار مردی گول و احمق است.
و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی جماعتی در پیشگاه کعبه انجمن کردند واز بخشندگان روزگار سخن همی راندند، یکی گفت عبدالله بن جعفر اجود است دیگری قیس بن سعد را نام برد و آن دیگر عرابة الاوسی را جوادتر شمرد، یکی از ایشان گفت بهتر آنست که هر یک از شما بصاحب خویش شود و خواستار عطیتی گردد تامعلوم کرده بر عیان و آشکارا حکم رانیم.
پس صاحب عبدالله بدو راه گرفت وهنگامی آن جناب را دریافت که بآهنگ سفری پای در رکاب کند، گفت ای پسر عم رسول خدای مرد فقیری هستم که به حضرت تو انقطاع یافته ام فورا پای از رکاب درآورد و فرمود این ناقه را با آنچه برآنست برگیر و این شمشیر را آسان نگیر چه سیف علی بن ابیطالب علیه السلام است و هزار دینار بها دارد، آن مرد آن شتر را با آنچه از البسه و حریر و چهار هزار دینار که دربار داشت بازگرفت و برتر از آن جمله آن شمشیر بود.
و آن مرد دیگر نزد قیس بن سعد برفت و بخوابش دریافت غلامش گفت قیس درخوابست حاجت چیست؟ گفت مردی درویش هستم و بدو منقطع باشم گفت روا کردن حاجت تو از بیدار کردن آو آسان تر است، اینک در این کیسه هفتصد دینار سرخ است سوگند با خدای در سرای قیس جز این مبلغ نیست این مبلغ را برگیر و با این نشان که ترا میدهم نزد اشتر چران شو و یکنفر شتر بارکش ویکتن غلام بگیر و بسلامت براه خویش برو و از آن سوی چون قیس بیدار شد و این خبر بدانست غلان را آزاد کرد وفرمود از چه مرا انگیخته نداشتی تا بیشترش عطا کنم.
مرد سیم نزد عرابه ی اوسی شد و نگران گردید که از منزل خویش بآهنگ نماز بیرون شده و چون نابینا بود بر دو تن غلام تکیه داشت آن مرد گفت ای عرابه همانا مردی ابن سبیل باشم و بحضرت تو انقطاع جسته ام، چون عرابه این سخن بشنید در حال دو غلام را بخویش گذاشت و هر دو دست بهم برزد و آه و ناله برآورد و گفت سوگند با خداوند حقوقیکه بر عرابه بود چیزی از بهرش بجای نگذاشت هم اکنون این دو بنده را با خود ببر.
آن مردگفت هرگز این دو بال ترا از تو ماخوذ ندارم، عرابه گفت اگر نمیگیری پس هر دو تن آزاد و حر باشند هم اکنون اگر خواهی بگیر و اگر خواهی رها کن و هر دو دست خویش را از دوش آن دو غلام برداشت و بگذاشت و همی دست بر دیوارها نهاده راه سپر گشت و آن مرد آن دو غلام را نزد رفیقان خویش بیاورد آن جماعت متفق القول گردیدند که عرابه از عبدالله و قیس اجود است چه در آن سخت حالی و سخت روزگاری و هر دو چشم نابینا این جود و عطا بنمود.
اما در کتاب اغانی مسطور است که چون ابن ادب این شعر شماخ بن ضرار تغلبی را در مدح عبدالله بن جعفر بن ابیطالب رضی الله عنهم بشنید «إنک یابن جعر نعم الفتی» الی آخرها، گفت عجب دارم از شماخ که در حق مانند ابن جعفر کسی اینگونه مدح نماید و حال اینکه در حق عرابه اوسی این شعر میگوید:
اذا ما رایة رفعت لمجد
تلقا ها عرابة بالیمین
هر وقت رایتی از روی مجد و جلالت افراخته آید عرابه اوسی سبقت کند و از میدان مفاخرت برگیرد با اینکه عبدالله بن جعفر بچنین مدح سزاوار تر است.
راقم حروف گوید: اگرعرابه اوسی در صفت جود بر دیگران تفوق داشته باشد البته در مراتب مجد و شرف و جلالت هرگز قرین مثل عبدالله کسی نتواند بود شاید مقصود ابن داب اشارت باینمطلب باشد.
در کتاب حدیقة الافراح مسطور است د رآن حال که روزی عبدالله بن جعفر رضی الله عنهما سوار بود ناگاه مردی در عرض راه باوی دچار شد و عنان اسبش را بگرفت و گفت: ایها الامیر ترا بخدای سوگند میدهم که سر از تنم برگیر! عبدالله در کار وی مبهوت ماند و فرمود آیا خرد از سرت بیرون شده؟ گفت لا والله فرمود پس چه خبر است؟
گفت مرا دشمنی مبرم و لجوج ست کار بر من تنگ ساخته و مرا نیروی مخاصمتش نیست فرمود خصم تو کیست گفت فقر است عبدالله روی بچاکر خود کرد و فرمود هزار دینار بدو بسپار.
آنگاه گفت یا اخا العرب این مال را بگیر و ما میرویم اما هر وقت دشمن تو از روی کین و خشم و ستم بتو روی آورد، تظلم بما جوی تا بخواست خدا داد ترا از وی بجوئیم، اعرابی گفت سوگند با خدای از ذخایر جود وکرم تو آن چند با من است که در تمامت عمر پاسخ دشمن را میدهد پس آن مال را بگرفت و برفت.
1) یعنی برده فروش.
2) عذار- بکسر عین- یعنی بنا گوش و بدیع یعنی شگفت انگیز و خوش نما، منظور خوش صورت و خوبروی است، و اما خلیع العذار، خلیع یعنی رها شده و عذار در اینجا بمعنی لجام اسب و مهار شتر و افسار خر است، و خلیع العذار یعنی اسب لجام گسیخته یا اشتر مهار گسسته یا خر افسارکنده، و کنایت از بی حیائی و بی شرمی است که هر چه گوید و هر چه کند و هر جا رود باک نداشته باشد، در نسخه ناسخ «خلیع الازار» بودف و آن تصحیف است چه «ازار» بمعنی جامه ای است که مانند لنگ عوض شلوار به تن میکرده اند، و خلیع الازار بمعنی بی جامه و بی تنبان خواهد بود.
3) بر در ارباب بی مروت دنیا خیر و برکتی نیست که هنگام اضطرار بدانجا روی کنی و مسئلت حاجت نمائی، بروید و از آسمان جود و سخای بهترین فرزندان قریش که گول و فریب خوار بنظر میرسد باران درهم و دینار طلب کنید. موقعیکه با او برخورد کنی از کثرت جود و عطایش گمان میبری که ابله و نادان است در حالیکه عقل او وافی و پرهیز و دور اندیشی او کافی است.
4) یعنی در یکی از آبادیها.