بر آن لبها چو میزد چوب خزران
تو گفتی عرش داور بود لرزان
تبسم بر لبانش نقش بسته
ز پیروزی خود گردیده شادان
در این هنگام بانویی به پا خاست
به زیر آستین رخ کرده پنهان
نفس ها حبس اندر سینه ها شد
همه اطرافیان گشتند حیران
همه با یکدگر کردند نجوا
که این زن کیست کاین سان شد خروشان
چو لب از یکدگر وا کرد گفتی
سخن گوید علی آن شاه مردان
اشاره بر یزید بیحیا کرد
بر آن روباه شد چون شیر غرّان
بلی او دختر شیر خدا بود
که بودی قوت قلب وی آن سان
بگفتا با بیان آتشینی
یزیدا! ای جنایتکار دوران
حیا کن چوب خزران را تو بردار
ز لبهای کبود و خشک و عطشان
سزای خواندن قرآن چنین است؟
خصوص این قاری و این لعل رخشان
به تشت زر نهادستی سری را
که بودی مصطفی را زیب دامان
غضبناکی از آن رو، ای ستمگر!
که میخواند سر ببریده قرآن
بلی قرآن بخواند تا که با آن
کند کاخ تو را از ریشه ویران
گمان داری توان خاموش کردن
چراغ عدل را با ظلم و طغیان
تصور مینمایی بسته گردد
دهان حقگویش با چوب خزران
ولی پندار خامی در سر توست
خود از دام خیال پوچ برهان
کجا خورشید زیر ابر ماند؟
کجا فانی شود انوار یزدان؟
بنای عدل، جاویدان و باقی است
زوال آن به ظلم و جور نتوان
سخن کوتاه «انسانی» که رسوا
یزید دون شد از آن نطق شایان
علی انسانی
***