جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

وفات حضرت رقیه

زمان مطالعه: 7 دقیقه

زنان خاندان نبوت در حالت اسیری، شهادت شهیدان کربلا را بر پسران و دختران خردسال و کوچکشان پوشیده می داشتند، و هر کودکی را وعده می داد که پدر تو به سفر رفته است

باز می آید تا آنکه اهل بیت را به خانه ی یزید آوردند (و در یکی از خانه ها که متصل به قصر یزید بود جا دادند) دخترکی بود چهارساله شبی از خواب بیدار شد و گفت پدرم حسین کجا است این ساعت او را به خواب دیدم و سخت پریشان بود، همه زنان و کودکان دیگر به گریه افتادند و ناله شان بلند شد. یزید خفته بود از خواب بیدار شد و حال را تفحص کرد. گفتند حال چنین است. آن لعین گفت سر پدرش را ببرند و در کنار او نهند. پس سر مقدس را بیاوردند و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند، پرسید این چیست؟ گفتند سر پدر تست آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد، و بعضی این واقعه را مبسوط تر نقل کرده اند. «کامل بهائی- منتهی الآمال- نفس المهموم«

نفس المهموم اضافه کرده است: -بر سر شریف دیبقی افکندند و پیش آن دختر نهادند و روپوش از آن برداشتند و گفتند این سر پدر تست، آن را از طشت برداشت و در دامن نهاده می گفت کیست که ترا به خون خضاب کرد، ای پدر که رگ گلوی ترا برید ای پدر که مرا به این کوچکی یتیم کرد ای پدر پس دهان به دهان شریف پدر نهاد و گریه بسیار کرد چنانکه بیهوش افتاد. او را حرکت دادند، از دنیا رفته بود اهل بیت صدا به گریه بلند کردند و داغشان تازه شد و هر کس از اهل دمشق بر آن آگاه شد زن یا مرد گریان شدند (1).

اشعار به مناسبت این مقام

کودکی را که پدر در سفر است

روز و شب دیده ی حسرت به در است

تا زمانی که بود چشم به راه

دلش آزرده بود خواه نخواه

هر صدائی که ز در می آید

به گمانش که پدر می آید

باز چون دیده ز در برگیرد

گرید و دامن مادر گیرد

همه کوشند ز بیگانه و خویش

بهر دلجوئی او بیش از پیش

آن یکی خندد و بوسد رویش

وان دگر شانه زند بر مویش

مادرش شهد کند در کامش

گاه با وعده کند آرامش

گاه گوید پدرت در راه است

غم مخور عمر سفر کوتاه است

می برندش گهی از خانه به در

تا شود منصرف از فکر پدر

نگذارند دمی تنهایش

گوش بدهند بخواهشهایش

تا که دوران سفر طی گردد

رفع افسردگی از وی گردد

پدرش آید و در بر گیرد

شادمانی خود از سر گیرد

لیک افسوس به ویرانه ی شام

کار اینسان نپذیرفت انجام

بود در شام میان اسرا

طفلی از هجر پدر نوحه سرا

خردسالی به اسارت در بند

مرغ بشکسته پری پا به کمند

بود از جمله ی اطفال دگر

بیشتر عاشق دیدار پدر

چون خبر از ستم شمر نداشت

پدرش را به سفر می پنداشت

روز و شب دیده به در دوخته بود

دلش از آتش غم سوخته بود

داشت از غصه ی دوری پدر

سر به زانوی غم و دیده به در

لحظه ای بی پدر آرام نداشت

خبر از فتنه ی ایام نداشت

دایم از حال پدر می پرسید

علت طول سفر می پرسید

که کجا رفته چرا رفته و کی

از سفر آید و بینم رخ وی

تا به کی بی سر و سامان باشم

روز و شب سر به گریبان باشم

جانم آمد به لب از هجر پدر

آه از محنت این طول سفر

بود همواره از این غم بی تاب

تا شبی دید به خلوتگه خواب

کان سفر کرده ز در باز آمد

طایر شوق به پرواز آمد

لحظه ای در دل شب گشت جهان

به مراد دل دل سوختگان

دید در خواب گل روی پدر

جان به وجود آمدش از بوی پدر

بوسه بر پای پدر زد و از شوق

دست بر گردنش افکند چو طوق

جای بنموده به دامان پدر

جانش آمیخته با جان پدر

گفت کای پشت فلک پیش تو خم

نشود لطف فراوان تو کم

مهر خود شامل ما فرمودی

بذل احسان بجا فرمودی

باز رو جانب ما آوردی

الله الله که صفا آوردی

بعد چون درد دل آغاز نمود

فصلی از دفتر غم باز نمود

شرح می داد یکایک به پدر

محنت و رنج اسیری و سفر

که ز هجر تو چه غمها دیدم

در غیابت چه ستمها دیدم

هیچ دانی که به جمعی مشتاق

چه گذشته است در ایام فراق

بی تو درمانده و بیچاره شدیم

در بیابان همه آواره شدیم

بین ره بیکس و تنها بودیم

مورد کینه ی اعدا بودیم

یا مرو ای پدر این بار سفر

یا مرا نیز به همراه ببر

که اگر بی تو بمانم این بار

به فراق تو شوم باز دچار

زینهمه غم نتوانم جان برد

از فراق تو دگر خواهم مرد

درد دل با پدر خود می داشت

خویش را نزد پدر می پنداشت

لیک افسوس دگرباره وصال

گشت تبدیل به اندوه و ملال

یعنی آن خواب به پایان آمد

باز غم آمد و هجران آمد

چشم بگشود چو شهدخت ز خواب

آرزوها همه شد نقش بر آب

کرد هر چند به اطراف نظر

تا ببیند مه رخسار پدر

ای دریغ آنچه فزونتر طلبید

اثر از گمشده ی خویش ندید

شهد امید بکامش خون شد

گشت نومید و غمش افزون شد

عاقبت باز در آن نیمه ی شب

ملتجی گشت به بانو زینب

که دگر باز چه آمد بسرم

بود اینجا به کجا شد پدرم

تازه امشب ز سفر آمده بود

بکجا باز عزیمت فرمود

لحظه ای پیش که آمد پدرم

جای بر سینه ی خود داد سرم

گفت با من که تو چون جان منی

ساعتی دیگر مهمان منی

با چنان مرحمت و لطف و نوید

چه ز من دید که پیوند برید

ای پدر زود ز ما سیر شدی

چه خطا رفت که دلگیر شدی

دگر از رفته شکایت نکنم

غصه ی خویش حکایت نکنم

نگذارم که تو افسرده شوی

از من و گفته ام آزرده شوی

رحم کن رحم به تنهائی ما

گر خطا رفت ببخشای و بیا

زینب آن مخزن صبر و اسرار

گشت از قصه ی آن طفل فگار

دید آن کودک بی صبر و قرار

رخت بربسته به خلوتگه یار

اهل بیت از اثر آن تب و تاب

راه بردند به کیفیت خواب

هر چه کردند که در آن دل شب

گیرد آرام و فرو بندد لب

هیچ تسکین نپذیرفت آنحال

سعی بیهوده شد و امر محال

عاقبت صبر و توان از همه برد

همه را دست غم خویش سپرد

حال آن کودک گم کرده پدر

به یتیمان دگر کرد اثر

داغها تازه شد و درد فزون

اشکها شد همه تبدیل به خون

ناله ای گشت ز ویرانه بلند

که طنین بر همه افلاک افکند

بود آن خانه و دربار ستم

چون شب و روز به نزدیکی هم

گشت بیدار از آن ناله یزید

در تعجب شد و علت پرسید

خادمی جانب آن خانه شتافت

زآن غمین واقعه آگاهی یافت

خبر آورد که زان خیل اسیر

یکی از جمله ی اطفال صغیر

همچو آن تشنه ی پی برده به آب

دیده رخسار پدر را در خواب

بعد از خواب چو برداشته سر

رو برو گشته به فقدان پدر

حالیا وصل پدر می جوید

قصه با دیده ی تر می گوید

همه را از غم او دل شده خون

اختیار از کفشان برده برون

شرح این قصه چو بشنید یزید

فکر بی سابقه ای اندیشید

گفت این درد نه بی درمانست

بلکه بس چاره ی آن آسانست

درد او گر غم هجر پدر است

شربت وصل در این طشت زر است

بدهیدش که از آن نوش کند

تا غم خویش فراموش کند

چون نهادند طبق را به زمین

نزد آن کودک گریان حزین

زینب آن دختر کبرای علی

پرتو مهر منیر ازلی

گفت کای شمع شبستان حسین

گل زیبای گلستان حسین

انتظار تو به پایان آمد

دیده بگشای که جانان آمد

حال دست تو و دامان پدر

بعد از این جان تو و جان پدر

طفل این نکته چو در گوش گرفت

از طبق پرده و سر پوش گرفت

گشت آن خانه منور از نور

که به موسای نبی تافت بطور

چشم شهزاده چو افتاد به سر

به سر بی تن پر نور پدر

آتشی شعله ی آهن افروخت

که سراپای وجودش را سوخت

خرمن هستی خود داد بباد

داد بی تابی و جانبازی داد

گفت کای جان به فدای سر تو

که جدا کرده سر از پیکر تو

که بریده است رگ گردن تو

به کجا مانده پدر جان تن تو

که مرا بی پدر و خوار نمود

به فراق تو گرفتار نمود

آنکه این آتش بیداد افروخت

خرمن هستی ما یکجا سوخت

آرزوهای مرا داد بباد

کند از کاخ امیدم بنیاد

کرد کاری که ز دیدار پدر

شد دلم خون و غمم افزونتر

ای پدر کاش به جای سر تو

می بریدند سر دختر تو

یا که از هجر تو می مردم من

تا نبینم سر پاکت بی تن

بعد از این بی پدر و بیسامان

بچه امید بمانم به جهان

سخت جانم به خداوند بسی

بی تو گر زنده بمانم نفسی

بی خبر از خود و با غم دمساز

با پدر کرد همی راز و نیاز

که گرفت ان سر پر نور ببر

گاه بوسید رخ ماه پدر

گشت پروانه صفت دور سرش

جان خود کرد فدای پدرش

داشت بر سینه چو جان آن سر پاک

تا زمانی که خود افتاد به خاک

چشم امید از این عالم بست

ترک جان گفت و به جانان پیوست

رفت زینب به پرستاری او

شد به دلجوئی و غمخواری او

سرش از مرحمت آورد ببر

کرد بر آن رخ چون ماه نظر

خواست تا بوسه زند بر رویش

دست رحمت بکشد بر مویش

دید دست و بدنش سرد شده

رگ رخسار او زرد شده

طایر جان وی از ساحت خاک

پر گشوده است به اوج افلاک

باز افزود غمی بر غمشان

تازه گردید ز نو ماتمشان

کس ندیده است و نبیند ایام

شب جانسوزتری زان شب شام

»مخبری» گرچه سر افکنده بود

خجل و عاصی و شرمنده بود

با توسیل به جگر گوشه ی شاه

داردامید رهائی از گناه

»لا یخفی این اشعار در کتابی کوچک از کتب کتابخانه رضوی به دست آمده و نوشته بود گوینده ی آن شناخته نشده است«

یکی نو غنچه گل از باغ زهرا

بجست از خواب نوشین بلبل آسا

بافغان از مژه خوباب می ریخت

نه خونابه که خون ناب می ریخت

بگفت ای عمه بابایم کجا رفت

بدایندم در برم دیگر چرا رفت

مرا بگرفته بود ایندم در آغوش

همی مالید دستم بر سر و گوش

بناگه گشت غائب از بر من

ببین سوز دل و چشم تر من

حجازی بانوان دل شکسته

به گرداگرد او گریان نشسته

ز آه و ناله و از بانگ و افغان

یزید از خواب برپا شد هراسان

بگفتا کاین فغان و ناله از کیست

خروش و گریه و فریاد از چیست

بگفتش از ندیمان کای ستمگر

بود این ناله از آل پیمبر

یکی کودک ز شاه سر بریده

در این ساعت پدر در خواب دیده

کنون خواهد پدر از عمه خویش

وز این خواهش جگرها را کند ریش

همان طشت و همان سر قوم گمراه

بیاوردند نزد لشکر آه

به پیش روی کودک سر نهادند

ز نو بر دل غم دیگر نهادند

بگفتنش دختر سلطان والا

که آن کس را که خواهی هست اینجا

چو این بشنید خود برداشت سرپوش

چو جان بگرفت آن سر را در آغوش

بگفت ای سرور و سالار اسلام

ز قتلت مرمرا روز است چون شام

الی آخر

»معراج المحبه«


1) توضیح آنکه در ایامی که اهل بیت در خانه ی یزید که متصل به قصر بوده سکونت داشتند و گاهگاه به مجلس یزید احضار می شده اند وفات رقیه اتفاق افتاده است نه در خرابه. هم اکنون قبر مطهر حضرت رقیه نزدیک به مسجد جامع و نزدیک به محل قصر یزید می باشد. – در سفر سوریه که مؤلف به زیارت نائل گردید، شخص معرف از اهل سوریه، متحف (موزه) بزرگ سوریه را جایگاه قصر یزید معرفی نمود که قریب به مسجد جامع واقع است. قبر حضرت رقیه که شامل گنبد و حرم و ضریح کوچکی بود و اکنون مشغول تجدید و توسعه ی بنای آن می باشد در حریم رودخانه ای که از پهلوی آن می گذرد قرار یافته است. و گویا همانجا که نزدیک به خانه بوده به دفن او اقدام شده تا به انعکاس بیشتر آن خاتمه دهند.