این مصیبت را هر جایی نخوانید!
فاطمه دختر امام حسین علیه السلام گوید: مقابل خیمه ایستاده بودم و بر بدن پدرم و پیکرهای یارانش که مانند قربانی روی زمین افتاده بودند نگاه می کردم، که دشمن از بدنهای بی جان هم دست برنداشته و با اسب بر بدنشان می تازند. در این فکر بودم که پس از شهادت آنان بر سر ما چه خواهد آمد! آیا ما را هم می کشند یا اسیر می کنند؟ ناگاه متوجه شدم که مردی سوار بر اسب زنان را با نیزه تعقیب می کند و آنها را در حالی که چادرها و زینتشان به تاراج رفته به یکدیگر پناه می بردند و می گفتند: «واجداه، وا ابتاه، وا علیاه…«.
با دیدن این صحنه هوش از سرم رفت و بدنم به لرزه افتاد. به طرف راست و چپ می دویدم تا عمه ام ام کلثوم را بیابم؛ زیرا می ترسیدم آن مرد به سراغم آید! در همین حال متوجه شدم آن مرد به سوی من می آید. چاره ای جز فرار نداشتم، گمان می کردم که می توانم از دست او خلاصی یابم. ناگهان سوزش سر نیزه را در پشتم احساس کردم و به رو بر زمین افتادم. گوشهایم را درید و گوشواره را از گوشم بیرون آورد و چادرم را گرفت! خون از گوشهایم به صورتم جاری بود، با سر برهنه بر زمین افتادم، یک مرتبه به خود آمدم و دیدم عمه ام زینب در کنارم نشسته و گریه می کند.
فرمود: دختر برادرم! برخیز تا ببینم بر سر دختران و بیماران چه آمده است! گفتم: عمه جان! «هل من خرقة استر بها رأسی؟؛ آیا چیزی داری که
سرم را بپوشانم؟ فرمود: «یا بنتاه! عمتک مثلک؛ دخترم! عمه ات هم مثل تو است!!«. مشاهده کردم که تمام بدن عمه ام از ضربات دشمن سیاه شده است.(1)
1) بحارالانوار، علامه مجلسی، ج 45، ص 60.