از التهاب سوزش شلاق آفتاب
میسوخت، از تبی که به حالش فتاده بود
در پستی و بلندی آن دشت سوخته
در زیر آتشی که ز خورشید میجهید.
همراه کودکان و یتیمان بیپدر
همدرد کاروان اسیران حقپرست
زینب، به کوفه میرسد، اما چه کوفهای؟
غرق نشاط و هلهله و رقص و خندهها
در موج مردمی، که به شادی نشستهاند.
زینب، سر از کجاوه به بیرون کشید و گفت:
… ای کوفیان، ای کوفیان، برای چه هستید شادمان؟
ماییم خانواده پیغمبر شما
ما خارجی نهایم.
ای کوفیان، به مرگ حسین عید کردهاید؟
ای کوفیان که حیله و نیرنگ کارتان
همواره بوده است، دورویی شعارتان
ای وای بر شما
با دست خود نهال شرف را بریدهاید؟
سوی حسین نامه دعوت نوشتهاید؟
آنگاه، تیغ جور به رویش کشیدهاید …؟
آن قدر گفت تا که همه اشک ریختند.
از حسرت و ندامت خود نالهها زدند.
زینب ادامه داد.
چشمانتان برای ابد پر ز اشک باد
اشک دریغ و حسرت و اندوه جانگداز
ای مرگ بر شما…،
در کوفه انقلاب به پا کرد و شورشی
آنگه به سوی شام روان ساخت کاروان
تا کاخ ظلم بر سر ظالم کند خراب
رگبار نطق روشن و روشنگرانهاش
در هم بریخت، سنگر مکر و فریب را
بیدار ساخت توده اغفال گشته را.
پر شور خطبهاش، درهم بریخت سنگر مکر و فریب را
در بارگاه شام… وقتی یزیدِ مست، به لب جام کبر داشت
از باده غرور همی خورد جرعهها
فرمانروای مطلق آن بزمگاه بود
جغد سکوت سرخ در آن کاخ میپرید، تاب سخن نداشت کسی در بر یزید
ناگه… سکوت بزم غرورآفرینشان، در هم شکست از سخن دختر علی
آن دخت بتشکن … از جای خاست تا شکند آن بت پلید، چون تندری به کوه
فریاد بر کشید: آهستهتر یزید! … قدری درنگ کن
همواره دودمان نبی بوده سربلند، رسوا تویی نه ما
این قدرتی که از پدرت ارث بردهای
عزت برای ملت ما نیست، ذلت است
… بیچاره ملتی که تویی پیشوایشان، از پای تا به سر شدهای غرق ننگها
اما غرور چشم تو را کور کرده است
من از کدام ننگ تو داد سخن زنم؟
از ننگ جاودان نیکانِ مشرکت؟ از لکههای ننگ که بر جا نهادهاند؟ از نام «هند جگرخواره» مادرت؟
از کاخ زورگوییِ عیاشیانهات؟ این قتل عام و «عید ظفر»؟… !
کور خواندهای
ما راه مستقیم حقیقت، گزیدهایم… از موجها چه باک؟!
بوده است و هست کشتی حق زیر پای ما
شکر خدا که شهد «شهادت» چشیدهایم… آب حیات ماست… مرگی حیاتبخش که ما ارث بردهایم.
عزت برای ما و خدا و پیغمبر است
ننگ ابد برای تو و دودمان توست!
جواد محدثی
***