روز و یا ایامی از رحلت جانسوز پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گذشته بود که صدای همهمه عده ای جفا پیشه از جلوی خانه شان برخاست، و در لابلای موج خشم و فریاد جمعیت، آتش از در خانه شعله کشید! مادرش به طرف خانه رفته بود، برادرش محسن نیز به همراه مادر، او دید که مادرش به کناری افتاده و مرواریدش شکسته است.
زینب، تماشا کن تو روی این ستاره
دست شکسته، روی نیلی، گوش پاره
او دیده که وقتی مادرش از امام خود، دفاع و حمایت کرد، ضربه های غلاف شمشیر و تازیانه های نامردی بر پیکر نازنین یاس پیامبر زدند. براستی آن لحظه چه کاری از یک دختر پنج ـ شش ساله بر می آید جز ایستادن، دیدن، لرزیدن و گریستن!
من ایستاده بودم، دیدم که مادرم را
قاتل گهی به کوچه، گه بین خانه می زد
گاهی به پشت و پهلو، گاهی به دست و بازو
گاهی به چشم و صورت، گاهی به شانه می زد
گردیده بود قنفذ، هم دست با مغیره
این با غلاف شمشیر، او تازیانه می زد!
برخی گفته اند: حضرت زهرا علیهاالسلام دو دختر خود «زینب» و «ام کلثوم» را به خانه یکی از زنان بنی هاشم فرستاده بود تا شاهد مرگ مادر نباشند. او دخترانش را از روی شفقت و مهربانی به پیش زنان دیگر فرستاد تا آنان را از مشاهده ی آن مصیبت بزرگ حفظ نماید.
بعد از مرگ مادر، زینب علیهاالسلام در حالی که چادرش بر زمین کشیده می شد، جلو آمده فریاد زد: «ای پدر! ای رسول خدا! هم اکنون محرومیت دیدار تو برایمان معلوم گردید«. و به روایتی گفت: «ای رسول خدا! به راستی که هم اکنون تو را از دست دادیم، به طوری که دیگر دیداری نخواهد بود«.(1)
1) فاطمه زهرا، از ولادت تا شهادت، ص 595، و فاطمه زهرا، شادمانی دل پیامبر، ص 853.