ای در صدف خلقت، ارزندهترین گوهر
ای در فلک رفعت، رخشندهترین اختر
طوبای ولایت را افراشتهتر غصنی
هم نخله عصمت را شادابترینی بر
کانون عفاف و فضل، کان شرف و عزت
قاموس حیا و عقل، ناموس حی داور
در صبر و ثبات و حزم، در زهد و سخا و جود
در منطق و علم و حلم، در شوکت و شأن و فر
مرآة صفات الله، مشکات ضیاء الحق
بی شِبه و عدیل و مثل، در باختر و خاور
سرو چمن طاها، یاس و سمن یاسین
دُرّ عدن زهرا، درج گهر حیدر
بانوی جهان زینب، کش غالیهکش حواست
مریم رهی راهش، چون آسیه و هاجر
کیهان که ز مر افزون، مهر آرد و مه آرد
نگرفته مهی از مهر، هرگز چو تو اندر بر
در زادگه گیتی، ناورده چو تو فرزند
این باب تهی پهلو، وین مام میان لاغر
در بزم جلال تو، خورشید و مه انجم
افروخته عودی چند، بر مجمره اخضر
در شمسه ایوانت، شمعی دو به روز و شب
این مهر جهان آرا، وین ماه فروزانفر
تا مام خرد بشنید، در صبح ازل نامت
تا شام ابد بنشست، در آرزوی دختر
در باب و کیا نبود، در دهر تو را همتا
در مام و نیایت نیست، در خلق کسی همسر
جد تو رسول الله سر حلقه وخشوران (1)
باب تو ولی الله، بر خلق جهان رهبر
دریاچه هستی را، مدّ از مدد جدت
گردونه گردان راست، مهر پدرت محور
در منقبت بابت، این بس که مدیحش را
یزدان به نبی آورد، در سوره الکوثر
جز با مدد فیضش تا بوده جهان، بوده
طاووس فلک بیبال، شاهین خرد بیپر
از نور دو صنو (2) او، شبیر و شبر بگرفت
کرسی الاهی زیب، عرشالله اعظم فرّ
زین پنج بود قائم، بیقائمه و اُستن
این کاخ چهار ارکان، وین هفت دژ شش در
فضلی که نمیگنجید در حوصله گیتی
مانده است تو را میراث، از جد و اَب و مادر
با این شرف و شوکت، با این همه قدر و جاه
اوخ که چها آمدش از جور فلک بر سر
روزی که خزان کفر، بر گلشن ایمان زد
گلزار نبی را داد، بر باد فنا یکسر
گویند که خصم دون، شلّت یده السفلی (3)
چادر ز سرش بربود، با مقنعه و معجر
چادر به چه کار آید، ناموس الاهی را
خورشید ز نور خویش، باشد به حجاب اندر
فریاد ز آن ساعت، کز خیمه سپندآسا
برجست و برون آمد، با قلب پر از آذر
در دشت بلا هر سوی، سرگشته همی میگشت
با آه شررانگیز، با دیده خونگستر
هر جا که گذر بنمود، نامد به نظر او را
جز سرو سهی قدی، کافتاده ز پا بیسر
غلطیده کنار شط، نخل قد عباسش
یکجا بدن قاسم، یکجا جسد اکبر
ناگه گذرش افتاد، بر مصرع شاه دین
شاهی که بُدش دیهیم، از شانه پیغمبر
افتاده به هامون دید، جسمی که نبُد او را
نه سینه نه رو نه پشت، نه دست و نه پا، نه سر
روییده ز هر عضوش، چونان که ز شاهین بال
پیکان ز پی پیکان، خنجر ز بر خنجر
پس دست به سر بنهاد و از سینه سوزان زد
آهی که شرر افکند، در خرمن خشک و تر
پس در بر او بنشست و از روی تعجب گفت:
کای خفته به خاک و خون، هل انت اخی الاکبر
دل را جگر آن نیست تا شرح غمش گویم
ای کلک شررانگیز، زین قصه کنون بگذر
منظومه شمس طبع، در محور اوصافش
مقطع چو ندید از نو، مطلع بگرفت از سر
ای چاکر درگاهت، بر پادشهان مهتر
خاک سر کوی تو، از ملک جهان بهتر
با مهر تو هر ذره، خورشید فروزان است
و از قهر تو خود گردد، یک توده ز خاکستر
در پیشگه جاهت، افتاده به صد خواری
طوق و کمر دارا، افسر ز سر قیصر
بر خاک درت از فخر، رخساره همی سایند
غلمان بهشتی خوی، حوران نکو منظر
آن جا که بُراق عقل، ز اندیشه فرو ماند
معذور بود آن کو، نشناخته رفع از جر
جاهل اگرم غالی، در وصف تو پندارد
حق دارد و معذور است، کور است و کر و مضطر
هرچند تصادق نیست با عقل نخستینت
انکار تو اُفّق نیز، ناید به جز از اعور
ای راز دل دانش، ای سِرّ ضمیر عقل
ای ناشئه رحمت، ای کان خردپرور
مدح تو ز من ناید، من کیستم و مدحت
کز وصف تو تنگ آید، گنجایش بحر و بر
آنجا که بریزد پر، شاهین فلکپیما
از پشه چه برخیزد، یا مورچه لاغر
در دایره هستی، دانی تو که هیچم نیست
جز مهر تو اندر دل، جز عشق تو اندر سر
تا بر سر من از مهر، گسترده همایش پر
نهراسم و نندیشم، از چرخ ستمگستر
ای شافعه محشر، دست من و دامانت
دست من و دامانت تا دامنه محشر
گر تو ندهی بارم، وز درگه خود رانی
باری به که آرم روی، یا بر که بکوبم در
ای چشم و چراغ خلق، چشم همه بر دستت
بر بنده «تهامی» نیز با چشم کرم بنگر
آیتالله حسن تهامی بیرجندی
1) وخشور: پیغمبر.
2) شاخه روییده بر تنه درخت.
3) قطع باد دو دست ناپاکش.