چو دید آن هاجر آل پیمبر
خلیل عشق را بی یار و یاور
در آن وادی نبودش جز دو فرزند
نهاد اندر جگر داغ دو دلبند
برادر را نمود آن شاه نِسوان
دو اسماعیل قربانی به قربان
ز بهر یاری فرزند خاتم
سوی میدان شدند آن هر دو با هم
نبیره حیدر و فرزند زهرا
چسان جنگ آورد با قوم اعدا
بکشتند از گروه کینه بنیاد
چنان تا دست و تیغ از کار افتاد
دو پور نوجوان را دست زهرا
ربود از خاک میدان بیمحابا
چو مادر دید نعش آن دو فرزند
بگفتا از شما راضی، خداوند!
مرحوم حائری محلاتی
***
آمدن حضرت زینب سلاماللهعلیها
انیس عشق حق ناموس داور
سلیل عصمت آن خورشید معجر
به آواز برادر بود دل خوش
که باشد زنده آن محبوب دلکش
چو نشنید آن صدای روحبخشاش
نه برق تیغ و نه آن بانک رخشش
شکسته گشت صبر آن دلارام
نه طاقت ماندش اندر دل نه آرام
به ناگه رفرف معراج آن شاه
ابا زین نگون شد سوی خرگاه
پر و بالش پر از خون، دیده گریان
تن عاشق کشش آماج پیکان
به رویش صیحه زد دخت پیمبر
که چون شد شهسوار روز محشر
کجا افکندیش چونست حالش
چه با او کرد خصم بدسگالش
مر آن آدموش پیکر بهیمه
همیگفت: الظّلیمه الظّلیمه
سوی میدان شد آن خاتون محشر
که جویا گردد از حال برادر
ندانم چون بدی حالش در آن حال
نداند کس به جز دانای احوال
چو دید آن شاه را افتاده بر خاک
تنش از تیغ کین گردیده صد چاک
شدش هوش از سر و پیچیده، در هم
ز خون دل ز بهرش ساخت مرهم
بگفتش کای مرا با جان برابر
تکلم کن به این غمدیده خواهر
جوابی نامد از شاه معظم
فزونتر آمد آن محزونه را غم
حلیف عشق حق، ناموس داور
قسم دادش به روح باب و مادر
جوابم گوی ز آن لعل شکرخند
که تا گردد دل غمدیده خورسند
دُرِ وحدت ز لعل جانفزا سخت
بدان دارای نفس مطمئن گفت:
که یا أُخت إِرجعی نحو الخیامی
فحامی عن عیالی ثم حامی
پس آن محزونه ی افکار دلریش
نظر افکند بر سردار بدکیش
بفرمودش که ای بن سعد کافر
مگر این نیست فرزند پیمبر؟
که پیش چشمت ای مردود رحمت
کشندش با هزاران رنج و زحمت
ز رویش روی گرداند آن ستمگر
چو ابلیس از بر خلّاق داور
به حکم محکم سلطان سرمد
روان شد سوی خرگه دخت احمد
دلی پر آذر از سوگ برادر
زبان، گویای حمد حیّ داور
ز قوت شد تن آن عشق بیباک
نهاد از ضعف روی خویش بر خاک
به شمشیر شقاوت شمر گمراه
برید از مد بسم الله، الله
چو شد پرداخته کار، از کینه او
خدا دیدند در آیینه او
چو زینت یافت تاج نیزه ز آن سر
به چشم سر خدا دیدند یکسر
جهان شد سر به سر ماننده ی دود
گمان کردند کآمد روز موعود
فتاد از گردش، این چرخ معلق
زمین لرزید بر خود همچو زیبق!
بسان مهره این نه طاس دوار
شد اندر ششدر حیرت، گرفتار
غباری شد بپا ز این توده خاک
همیشه بر هوا تا اوج افلاک
گذشت از ماه و مهر و تیر و ناهید
که تا شد بر فراز تخت، توحید
مرحوم حائری محلاتی
***