زمان مطالعه: < 1 دقیقه
»وصال شیرازی«
زینب چو دید پیکری اندر میان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بی حد جراحتی نتوان گفتنش که چند
پامال پیکری نتوان دیدنش که چون
خنجر در او نشسته چو شهپر که در هما
پیکان از او دمیده چو مژگان که از جفون(1)
گفت: این بخون طپیده نباشد حسین من
این نیست آنکه در بر من بود تاکنون
یکدم فزون نرفت که رفت از کنار من
این زخمها به پیکر او چون رسید چون؟
گر این حسین، قامت او از چه بر زمین؟
ور این حسین، رایت او از چه سرنگون؟
گر این حسین من، سر او از چه بر سنان؟
ور این حسین من، تن او از چه غرق خون؟
یا خواب بوده ام من و گمگشته است راه
یا خواب بوده آنکه مرا بوده رهنمون
می گفت و می گریست که جانسوز ناله ای
آمد ز حنجر شه لب تنشگان برون!
کای عندلیب گلشن جان! آمدی، بیا!
ره گم نگشته، خوش به نشان آمدی، بیا!
1) جفون: پلک چشم ها.