من زینبم که رنج فراوان کشیدهام
بسیار ستم ز گردشِ دوران کشیدهام
من زینبم که قامت همچون کمان من
باشد نشان، ز بس غم هجران کشیدهام
من زینبم که از ستم چرخ بد مَنِش
جور خزان به فصل بهاران کشیدهام
من زینبم که یکه و تنها به قتلگاه
بر سینه، جسم شاه شهیدان کشیدهام
من زینبم که از وطن خود به کربلا
رنج سفر به شهر و بیابان کشیدهام
من زینبم که خصم جفا پیشه را به دهر
با تاج و تخت، جانب نیران کشیدهام
من زینبم که بهر حفاظت، ز دین
ظلم و جفا ز دشمن یزدان کشیدهام
من زینبم که بهر یتیمان خون جگر
هر لحظه آه، از دل سوزان کشیدهام
من زینبم که کنج خرابه، رقیّه را
مانند گُل به سینه و دامان کشیدهام
من زینبم که کاخ یزید پلید را
با خطبههاى خویش به ویران کشیدهام
من زینبم که بر سر نعش برادرم
جانسوز ناله از دل و از جان کشیدهام
من زینبم که در صف گرماى رستخیز
حاجت رواى «فائق» هجران کشیدهام
غلامحسین تمدن «فائق»
***