گواهی میدهد چشم تر من
که گردون ریخت خون در ساغر من
سنین کودکی را طی نکرده
ز دنیا رفت جد اطهر من
فلک با بودن داغ پیمبر
به دل بنهاد داغ دیگر من
ز پا افتاد زیر تازیانه
در ایام جوانی مادر من
به طفلی شد نصیبم خانهداری
به جای مادر غم پرور من
پس از چندی پدر را دادم از دست
کز این غم سوخت جان در پیکر من
چو دیدم خون ز حلق مجتبی ریخت
دو دریا شد ز خون، چشم تر من
فلک یار مرا در کربلا برد
بلاها بود کامد بر سر من
خودم دیدم به یک روز از دم تیغ
به خون غلطید، هجده یاور من
همه بار سفر بستند و رفتند
دریغا اکبر من اصغر من
الا ای طایران، با هم بنالید
به یاد لالههای پرپر من
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
ز خوناب جگر ساغر گرفتم
گلاب خون ز چشم تر گرفتم
سراغ لاله خونین خود را
ز تیر و نیزه و خنجر گرفتم
دو دریا خون فشاندم از دو دیده
گلم را همچو جان در بر گرفتم
هزاران بوسه در آن قُلزُم(دریای پر آب) خون
ز زخم نیزه و خنجر گرفتم
سلام از عمق جان گفتم به جانان
جواب از پیکر بیسر گرفتم
به هر زخم تنش کردم نظاره
نشان از بوسه مادر گرفتم
ز خون یار، شستم گیسوی خویش
خضاب از لاله پرپر گرفتم
در آن گودال خون، شکرانه گفتم
مدال صبر، از داور گرفتم
برات گریه را بر شیعه تا حشر
ز لبخند علی اصغر گرفتم
علمداریِ میدان سخن را
هم از زهرا هم از حیدر گرفتم
من آن مرغ بهشت سبز وحیم
که سر، از غصه زیر پر گرفتم
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
گلم را، خار صحرا پیرهن بود
غبار و خاک و خون او را کفن بود
سرش بر نی به لب ذکر خدا داشت
گلوی پاره با من همسخن بود
خودم دیدم که جسم باغبانم
سراپا باغ گل، از زخم تن بود
خودم دیدم که از بالای نیزه
چهل منزل نگاه او به من بود
خودم دیدم، به صحرا یوسفم را
که جسمش پاره تر از پیرهن بود
خودم دیدم نشان سم اسبان
عیان بر روی آن خونین بدن بود
خودم دیدم به گلزار شهادت
که بلبل نوحهخوان بر یاسمن بود
خودم دیدم عزادار حسینم
محمد فاطمه، زهرا، حسن بود
دریغا! ای دریغا! ای دریغا!
سلیمان رفت و یارم اهرمن بود
خوش آن روزی که در باغ مدینه
گل و بلبل به رویم خنده زن بود
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
بیابان باغ و مقتل آشیانه
حسینم واحسینایم ترانه
الهی چون نسوزم کز درونم
زند جای سخن آتش زبانه
که دیده بلبل از تنها گل خود
جدا گردد به ضرب تازیانه
که گفته لاله من بینشان است
به هر برگش بود صدها نشانه
خودم دیدم که قاتل پنجه انداخت
بر آن مویی که زهرا کرد شانه
خودم دیدم بر اندام گلم ریخت
ز چشم فاطمه اشک شبانه
خودم دیدم که از نخل ولایت
به جای لاله، خون میزد جوانه
خودم دیدم ز رگهای بریده
صدا میزد مرا در آن میانه
خودم دیدم که در مقتل کشیدند
به سیلی، ناز طفل نازدانه
من آن مرغ بهشت سبز وحیام
که گشتم طایری بیآشیانه
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
جدایی سختتر از ترک جان بود
فراق یار، مرگ بیامان بود
دلم چون جسم یارم، پاره پاره
دو چشمم چون گلویش خون فشان بود
عنان دل به پای یار بسته
عنان ناقه دست ساربان بود
دگر با غم، نه گل نه باغبان داشت
خزان بود و خزان بود و خزان بود
کنار جسم هجده محرم خویش
مرا جا در صف نامحرمان بود
خدا داند به چشم خویش دیدم
که اشک ناقهها بر من روان بود
تنم با کاروان میرفت اما
روانم پیش آن سرو روان بود
به آهنگ جرس ما را به هر گام
حسینا واحسینا بر زبان بود
ز بانگ واحسینا شد یقینم
که زهرا در میان کاروان بود
رها کردم به صحرا ماه خود را
که تنها آفتابش سایبان بود
دریغا! ای دریغا! ای دریغا!
که باغم را نه گل نه باغبان بود
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
دلم خون گشت از دیدار کوفه
که روزم شد چو شام تار کوفه
ز دشت کربلا با دست بسته
مرا بردند در بازار کوفه
بلای کربلای دیگری بود
به ما در هر قدم آزار کوفه
شکستم در هم و پایم نلغزید
به مأموریت دشوار کوفه
سر بشکسته گوید ما در این شهر
چهها دیدیم از اشرار کوفه
ستم، زخم زبان، دشنام، کف بود
به آل فاطمه رفتار کوفه
نه با ما با علی و با حسن بود
دورویی، بیوفایی کار کوفه
عزیز کوفه بودم چون علی بود
امام و رهبر بیدار کوفه
گل باغ بهشت وحی بودم
به شهر کوفه گشتم خار کوفه
ز اشک دیده و خون سر من
کویر کوفه شد گلزار کوفه
ز سوز سینه من طرفه بیتی
نوشته بر در و دیوار کوفه
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
الا جانم تو را قربان برادر
بخوان قرآن، بخوان قرآن، برادر!
شرار سینه سوزان ما را
به قرآن خواندنت بنشان برادر
به گیسوی تو دیدم روز روشن
شب وصل و شب هجران برادر
چرا با سنگ، فرقت را شکستند
مگر تو نیستی مهمان برادر؟
تو را بین دو نهر آب کشتند
دریغا با لب عطشان برادر
تمام کوفه خندیدند، دیدند
مرا چون در غمت گریان برادر
تو رفتی بیتو ذکر من همین بود
برادر جان! برادر جان! برادر!
از آن بر چوب محمل سر شکستم
که بودم با تو همپیمان برادر
تو که صد بار از من دل ربودی
بیا یکباره جان بستان برادر
تو را دشمن برد دارالاماره
مرا در گوشه زندان برادر
دگر بعد از تو زینب دل نبندد
به باغ و لاله و بستان برادر
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
تو خورشید زمین و آسمانی
که هم در موج خون هم بر سنانی
دلم را با نگاهت میربایی
سرم را با سر خود سایبانی
تو با روی به خون پوشیده خود
چراغ رهنمای کاروانی
فدای غیرتت گردم برادر
که با سر ناقهام را ساربانی
تو نوک نیزه قاری، من مفسّر
بخوان قرآن که با من همزبانی
چه در مقتل چه در مطبخ چه بر نی
مرا شمع دلی، خورشید جانی
چرا صورت به خاکستر نهادی
تو در این کوفه آخر میهمانی
رخت پیدا و پنهان گشته در خون
که بر نی هم عیانی هم نهانی
جهان بر تو جفا کرد و ندانست
که تو در جسم خود جان جهانی
بیا بر لالههای خود بنالیم
که من چون بلبل و تو باغبانی
سزد این بیت را بر نوک نیزه
ز سوز سینه زینب بخوانی
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
مرا تا شامیان دیدند در شام
به اشکم فاش خندیدند در شام
تمام شهر را بستند آئین
بساط سرخوشی چیدند در شام
به فرقم سنگها از چار جانب
به جای لاله باریدند در شام
به جای تسلیت بر گرد سرها
زنان شام، رقصیدند در شام
به گردم هیجده خورشید خونین
فراز نی درخشیدند در شام
خدا داند که زنهای یهودی
به فرقم خاک پاشیدند در شام
تمام طایران گلشن وحی
بسان جوجه لرزیدند در شام
زن و مرد و بزرگ و کوچک آن روز
لباس عید پوشیدند در شام
کف و دشنام و چنگ و تار و دف بود
که بهر ما پسندیدند در شام
دل شب بر دل من گریه کردند
یتیمانی که خوابیدند در شام
بود بیتی ز سوز سینه من
که حتی خلق بشنیدند در شام
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
به محمل ماه تابان را که دیده؟
به نی مهر درخشان را که دیده؟
میان خنده اهل جهنم
به دامن اشک رضوان را که دیده؟
درون طشت، ذکر حق که گفته
به زیر چوب، قرآن را که دیده؟
به پای صوت روحافزای قرآن
نشاط میگساران را که دیده؟
کنار سفره رنگین قاتل
سر خونین مهمان را که دیده؟
زبانم لال بین میگساران
ولیّ حیّ سبحان را که دیده؟
دهن خشک و لب از خونِ جبین، تر
شکسته دُرج دندان را که دیده؟
به لبخند عدو گِرد سر دوست
نگاه چشم گریان را که دیده؟
دل شب گوشه ویرانه شام
وصال روح و ریحان را که دیده؟
به غیر از من که از غم پیر گشتم
به دل، داغ جوانان را که دیده؟
به جای لاله چون من بلبلی زار
پر از خون، باغ و بستان را که دیده؟
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
اگر چه داغ روی داغ دیدم
اگر چه طعنه از دشمن شنیدم
اگر چه شد سفید از غصه مویم
اگر چه چون هلال از غم خمیدم
اگر چه سر زدم بر چوب محمل
اگر چه ناله از دل برکشیدم
اگر چه با نگاهی اشکآلود
دل از هجده عزیز خود بریدم
اگر چه پا به پای چند صیاد
به دنبال غزالان میدویدم
اگر چه از گلوی پارهپاره
به مقتل خم شدم گلبوسه چیدم
اگر چه دور از چشم حسینم
به روی خاک زندان آرمیدم
خدا داند چو در راه خدا بود
به چشمم غیر زیبایی ندیدم
من از روزی که چشم خود گشودم
بلای دوست را بر جان خریدم
دلم خوش بود در باغ ولایت
به هجده لاله سرخ و سفیدم
بریز ای اشک چون باران به دامن
بسوز ای دل به گلهای امیدم
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
دریغ از لالههای پرپر من
ز هفتاد و دو خونین اختر من
دریغ از آن عزیزانی که خفتند
به خون در پیش چشمان تر من
خودم دیدم سر پاک حسینم
جدا شد پیش چشم مادر من
خودم دیدم که در خون دست و پا زد
به روی دست بابا اصغر من
خودم دیدم یکی با پیرهن، شد
ز تیر و نیزه، جسم اکبر من
خودم دیدم که پامال خزان شد
گل من یاس من نیلوفر من
خودم دیدم که هجده سر چو خورشید
همه گشتند بر گرد سر من
خودم دیدم که سرها گریه کردند
بر احوال دل غمپرور من
خودم دیدم که افتاد از سر نی
سر محبوب از جان بهتر من
به آن بلبل که در شام خرابه
دل شب پر زد و رفت از بر من
بخوان این بیت را «میثم» هماره
ز سوز سینه پر آذر من
گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند
غلامرضا سازگار
***