صحبت گوید:
شبی بودم از فکر بدبختی خود
به زانوی غم سرفکنده چو عبهر
که ناگه در آن تیره شب پیر عقلم
مرا رهنما گشت چون ماه أنور
در آن تیره ظلمأت شد خضر راهم
به آب حیاتی مرا گشت رهبر
بگفتا که ای بر سر از فکر غوغا!
بگفتا که ای بر دل از درد اخگر!
چرا تلخکامی چو طوطی طبعت
همیشه فشاند ز کام تو شکر
به طور ولایت چو نور تجلی
مه چرخ إجلال موسی بن جعفر
ز بهر ثنا گستری گشت طبعم
چو سوسن زبان جمله از پای تا سر
به دل مهر را ذره [ای] گر ز مهرش
نبود از کجا می شد او ذره پرور
ز دربانیش فخر صد همچو دارا
که بر پاسبانیش نازد سکندر
به هر صفحه مدحش نگارنده گردد
چو صحرای چین نامه پر مشک أذفر
زهی خاکپای تو شاهنشهان را
شده زینت تارک و زیب افسر
ز نور بسیط است جسم تو گویا
مرکب نگشته ست از چار گوهر
ز مدحت به سوی دعا بازآیم
نگنجد مدیحت چو در هیچ دفتر
که با صد زبان عاجز و قاصر آید
ز إحصای وصف تو کلک سخنور
شود تا که پیوسته از ابر نیسان
چمن پر ز عبهر، صدف پر ز گوهر
محب تو همواره سیراب بادا
به دنیی ز حیوان، به عقبی ز کوثر