خاور گوید:
بدان سرم که اگر همتم کند إمداد
ز شادی و غم دوران شوم چو سرو آزاد
به چشم من همه یکسان شود خزان و بهار
تفاوتی نکند نزد من دی و مرداد
ز دوش خود فکنم بار منت همه کس
که نی بخیل شناسم در این جهان نه جواد
به خویشتن که نمی بینم اینچنین همت
مگر ز لطف شه دین نمایم استمداد
محمد بن علی آنکه از نبی و ولی
ز زهد و جود لقب یافت او تقی و جواد
شود مشکل اگر جاه او مهندس چرخ
کند یقین که تناهی نبوده در أبعاد
برات بخشش اگر بر بهشت بنویسد
ز دیده حور چکاند به نوک خامه سواد
که ره نیافته بر وی خیال (1) و هست برون
حضیض قصر جلالش ز أوج سبع شداد
زهی وجود تو زینت به عالم إمکان!
خهی جلوس تو زیور به مسند ایجاد!
دهد قدوم تو فر بر وجود دولت و دین
زند وجود تو افسر به فرق دانش و داد
صبا ز گلشن خلقت اگر وزد به قبور
شمیم خلد بیابند از آن نسیم أجداد
شمیم خلق تو به از نسیم گلشن خلد
نه آن بهشت که نادیده داد جان شداد
به ذکر مدح تو بر یکدیگر کند سبقت
گذر کند ز لبم چون به گاه مدح أعداد
زهی امید طواف حریم تو دل را
همیشه رهبر مقصود و رهنمای مراد
همیشه تا که فزونست در حساب و شمار
ألوف از عشرات و مآت از آحاد
حساب عمر محبت برون ز عد و مباد
شمار روز عدوی تو قابل تعداد
1) در أصل: حیال.