جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در مدح حضرت أمیرالمؤمنین

زمان مطالعه: 8 دقیقه

هم او گوید:

مرحبا ای نفخه ی عنبر نسیم والضحی

جان فدای خاکپای شاه مردان، مرتضی

آفتاب عز و رفعت، آسمان عدل و داد

قاضی دین نبی، مسندنشین هل أتی

بحر دانش را وجود و علم عالم را محیط

گاه بخشش صد چو حاتم، گاه مردی لافتی

آن وصی مصطفی و رهنمای جن و إنس

کاشف علم لدنی، ساقی یوم الجزا

آن إمامی کش به نامی هر گروهی خوانده اند

مصطفایش بوالحسن، أخیار خواند مرتضی

مادرش حیدر همی خواند، أبوطالب علی

شامیانش بوتراب و رومیانش بوالعلی

و هم او گوید:

شیر ولی خدا شاه سلام علیک

معدن جود و سخا شاه سلام علیک

بودی و آدم نبود بودی و عالم نبود

ماه و فلک هم نبود شاه سلام علیک

صاحب روز غدیر قول رسول بشیر

شاه و إمام و أمیر شاه سلام علیک

فاتح أهل فتوح لشکر دریای روح

رهبر کشتی نوح شاه سلام علیک

رد بلا را خلیل خواست ز رب جلیل

گفت بدو جبرئیل شاه سلام علیک

موسی ازو نور دید نام تو بر طور دید

خلعت و دستور دید شاه سلام علیک

یوسف مصری نگاه کرد در آن تیره چاه

نام تو بودش پناه شاه سلام علیک

مادر گیتی پسر چون تو نزاید دگر

در ملک و در بشر شاه سلام علیک

أول و آخر توئی باطن و ظاهر توئی

مفخر و فاخر توئی شاه سلام علیک

شاه همه أولیا و شمع همه أصفیا

تاج سر أولیا شاه سلام علیک

نام تو بر آسمان زمزمه ی قدسیان

راحت روحانیان شاه سلام علیک

سید صدر کرم گفت که: ای ابن عم!

لحمک لحمی و دم شاه سلام علیک

پشت و پناهم توئی در خور جاهم توئی

رهبر و راهم توئی شاه سلام علیک

صفدر روز غزا صاحب حوض و لوا

والی أمر خدا شاه سلام علیک

فضل تو جز کردگار کس نتواند شمار

یک صفت از صد هزار شاه سلام علیک

قبله ی ما روی تو کعبه ی ما کوی تو

ما همه هندوی تو شاه سلام علیک

بنده ی فرمانبرت باشم و پیرامنت

دست من و دامنت شاه سلام علیک

آمده ام شرمسار دیده ی من اشکبار

پیش تو ای شهریار شاه سلام علیک

پیش در پادشاه هست تو را دستگاه

عذر گناهم بخواه شاه سلام علیک

از ره دور آمدم دیده و دل پر ز غم

دست تهی چون روم شاه سلام علیک

شمس بشد چاکرت، نی نی خاک درت

گرد ره قنبرت، شاه سلام علیک

و له- علیه الرحمه-:

ای عاشقان! ای عاشقان! من جان جانان یافتم

ای صادقان! ای صادقان! من نور إیمان یافتم

ای منکران! ای منکران! حقا که من از جان و دل

تا چاکر حیدر شدم ملک سلیمان یافتم

ای عاقلان! ای عاقلان! تا مرتضی بشناختم

هم درد و هم درمان و هم فخر سلیمان یافتم

نور نبی مصطفی دارد علی مرتضی

در دولت آل عبا إنعام و إحسان یافتم

سنائی- علیه الرحمه-:(1)

کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن

جان نگین مهر مهر شاخ بی بر داشتن

از پی سنگین دلی نامهربانی روز و شب

بر رخ خون از نثار(2) گنج گوهر داشتن

یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن

زشت باشد چشم را بر نقش آزر داشتن

أحمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد

دل أسیر سیرت بوجهل کافر داشتن

ای به دریای ضلالت در گرفتار آمده

زین برادر یک سخن بایدت باور داشتن

بحر پر کشتیست لیکن جمله در گرداب خوف

بی سفینه [ی] نوح نتوان چشم معبر داشتن

من سلامتخانه ی نوح نبی بنمایمت

تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن

چون همی دانی که شهر علم را حیدر در است

خوب نبود غیر حیدر میر و مهتر داشتن

مر مرا باور نمی آید ز روی اعتقاد

حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن

تا سلیمان وار باشد حیدر اندر صدر ملک

زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن

چو نهال دین به باغ شرع در حیدر نشاند

باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن

از پس سلطان ملکشه چون نمی داری روا

تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن

از پس سلطان دین پس چون روا دارد (3) همی

جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن

اندر آن صحرا که سنگ خاره چون (4) گرید همی

وندر آن میدان که نتوان پشت و یاور داشتن

گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول

مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن

عرفی (5)- علیه الرحمه-:

جهان بگشتم و دردا که هیچ شهر و دیار

ندیده ام که فروشند بخت در بازار

کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن

که روزگار طبیب است و عافیت بیمار

زمانه مرد مصافست و من ز ساده دلی

کنم به جوشن تدبیر وهم، دفع مضار

دلم چو رنگ زلیخا شکسته در خلوت

غمم چو تهمت یوسف دویده در بازار

وگر ز بوته ی خاری شبی کنم بالین

به سعی زلزله در دیده ام خلاند خار

کسی چگونه به سامان درآورد این سر

که گر ز زانو برداشت کوفت بر دیوار

تهی کن از همه اندیشه ی خطا و بنه

به خاک مرقد کحل الجواهر أبصار

زهی صفای عمارت که در تماشایش

به دیده باز نگردد نگاه از دیوار

دریچه اش به صفا (6)، دیده ی سهیل یمن

نشیمنش به هوا، کعبه ی نسیم بهار

غبار صحن سرای تو اوج هفت اورنگ

شکنج زلف سخای تو موج دریا بار

ز شرم نور جمال تو آفتاب هنوز

به هر جهت که رود، روی هست (7) بر دیوار

محیط بر کف جود تو کرده موج فدا

سپهر بر سر جاه تو کرده اوج نثار

بدان خدای که در شهربند إمکان نیست

متاع معرفتش نیم ذره در بازار

به جزر و مد محیط عطای او که کشد

به نیم موجه دو عالم گناه را به کنار

به کلک او که نوشت و بسا که بنویسد

به روی صفحه ی عالم سطور لیل و نهار

به لطف او که ز فیضش نمونه ایست بهشت

به جود او که ز دیگش نم چشیست بحار

به عشق او که به پهلوی جان نشاند درد

به شوق او که به بازوی (8) دل فرستد کار

به حق اینهمه سوگندهای مهرافروز

که نزد علم تو حاجت نداشتم به شمار

که گر شود سر(9) کوی تو جمله نشترخیز

کنم به مردمک دیده طی نشترزار

أیضا عرفی- علیه الرحمه-:(10)

آمد آشفته به خوابم شبی آن مایه ی ناز

به روش مهرفزا و به نگه صبرگداز

وه چه شب؟ سرمه ی آهوی غزالان ختن

وه چه شب؟! وسمه ی ابروی عروسان طراز

دیدم القصه که خوش گرم عنانست روان

سودم اندر قدمش چهره به صد عجز و نیاز

گریه آلوده فتادم دگر اندر قدمش

گفتم: ای مایه ی آرام دل أهل نیاز!

از جبین چین بگشا تا دل من جمع شود

که سراسیمه کند مرغ خیالم پرواز

بیحجابانه زدم بوسه به دستش از شوق

گفتم اکنون به اجازت که شدم وحی طراز

در ثنای شه کونین و إمان ثقلین

که بود لمعه ی برق غضبش کفر گداز

آنکه گر أفعی رمحش رود اندر ته خاک

دل محمود برون آورد از زلف ایاز

عرش را گفت فلک مسند جاه وی و عقل

گفت هیهات یقین شد که نه ای محرم راز

جوهر طبع من از وصف کمالت روشن

گوهر نظم من از نسبت ذاتت ممتاز

و له- علیه الرحمه-:(11)

که دارد چون علی شاهی سوار و سرور و صفدر

همایون بخت و فرخ فال و ملک آرا و دین پرور

سرگردان، شه مردان، سوار و صفدر میدان

وصی و ابن عم، داماد و نفس و روح پیغمبر

قبایش را ز استبرق لعمرک تاجش از مطلق

عطایش ذوالفقار از حق شراب از شربت کوثر

خدا او را شه دین گفت و أحمد أنت منی گفت

زهی روح الأمین این گفت زهی حیدر زهی صفدر

یقین و بیشک و مطلق إمام حق علی را دان

به جن و إنس و وحش و طیر و مور و مار و ماه و خور

خدا گفت و نبی گفت و أمین گفت و نه من گویم

علی عقل و علی روح و علی جسم و علی جوهر

علی طالب، علی مطلب، علی شارب، علی مشرب

علی ملت، علی مذهب، علی آن شاه اژدردر

علی قلزم، علی عمان، علی موج و علی طوفان

علی لولؤ، علی مرجان، علی کشتی، علی لنگر

علی جسم و علی جان و علی دین و علی إیمان

علی والی، علی والا، علی صاحب، علی سرور

علی شاهنشه دوران، علی رزم آور میدان

علی کعبه، علی مروه که در وی زاد از مادر

که برکندی و بدریدی و ببریدی و بشکستی

در از خیبر، لب از اژدر، سر از عنتر، بت از بتگر

اگر می خواست یزدان تا شود بر صورتی ظاهر

به چشم خلق ظاهر می شدی بر صورت حیدر

به گاه امتحان و معجز و برهان او گشته

هلاهل شهد و قطران شمع و نیران سبز و خارا زر

لب معجز نمایش گر بجنباند بشیرینی

ببارد در دل آزر(12) هزاران چشمه ی کوثر

سرای دوستانت را به باغ جنة المأوی

قرین حور و وطن خلد و عسل شیر و فلک ساغر

سید أحمد هاتف- علیه الرحمه-:

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا

عیان شد رشحه ی خون از شکاف جوشن دارا

دم روح القدس زد چاک در پیراهن مریم

نمایان شد میان مهر زرین طلعت عیسی

میان روضه ی خضرا روان شد چشمه ی روشن

کنار چشمه ی روشن بر آمد لاله ی حمرا

ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی

ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی

درافشان کرد از شادی فلک چون دیده ی مجنون

برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلی

مگر غمازصبح از بام گردون دیدشان ناگه

که پوشیدند چشم ازغمزه چندین لعبت زیبا

برآمد ترکی از خاور جهان آشوب و غارتگر

به یغما برد در یک دم هزاران لولؤ لالا

نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر پیشش

هزاران سیمگون ماهی درین سیمابگون دریا

برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب

گریزان أنجمش از پیش روبه سان گرازآسا

چنان کز صولت شیر خدا کفار در میدان

چنان کز حمله ی ضرغام دین أبطال در بیدا

هژبر(13) سالب غالب، علی بن أبی طالب

إمام مشرق و مغرب، أمیر یثرب و بطحا

به رتبت ساقی کوثر، به مردی فاتح خیبر

به نسبت صهر پیغمبر، ولی والی والا

ولی حضرت عزت، قسیم دوزخ و جنت

قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا

زهی مقصود أصلی از وجود آدم و حوا

غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها

شد از دستت قوی دین خدا، آئین پیغمبر

شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزی

در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد

چون روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا

سرافیلت روان از راست، میکالت روان از چپ

ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا

عیان از آتش رمح تو ثعبانهای برق افشان

نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان زا

ز أفعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن

توئی دانم إمام خلق بعد از مصطفی حقا

تو و أولاد أمجاد کرام تست هاتف را

إمام و پیشوا و مقتدا و شافع و مولا

ألا پیوسته تا أحباب را از شوق می گردد

ز دیدار رخ أحباب روشن دیده ی بینا

محبان تو را روشن ز رویت دیده ی حق بین

حسودان تو را بی بهره زان رخ دیده ی أعمی

آقا سید محمد صادق- علیه الرحمه-:

ای که دل بسته ای به شاهد و یار

سینه ات خانه ی بت و زنار

چند جوئی هلال ابرو را

چند خواهی دو چشم پر ز خمار

گه دوی سوی آب و سبزه ی رود

گه روی در چمن به فصل بهار

گاه می نوشی و روی از هوش

گوش هوشت مبند و شو هشیار

دم از آن بند و لب ازین برگیر

می تولا و ساقیش کرار

شه مردان علی أبوطالب (14)

آنکه فضلش برون ز حد و شمار

آنکه بغنود در فراش نبی

نقد جان بر به کف ز بهر نثار

آنکه آمد به شأن او نازل

هل أتی از مهیمن ستار

شرزه شیری که برگرفت و بکند

سر أبطال و ریشه ی أشرار

مرجع مرد و زن به یوم نشور

ولی حق، قسیم جنت و نار

آنکه شد باب شهر علم نبی

مفتتح زو مدائن أسرار

تو نبی را به رتبه چون هارون

کی سزاوار رتبه ات أغیار؟!


1) از برای این چکامه، نگر: دیوان سنائی، به تصحیح مدرس رضوی، صص 467- 471.

2) در دیوان ط. مدرس: بر رخ چون زر [و همین صحیح است].

3) دیوان ط. مدرس: داری.

4) فی الأصل: چون. بنابر دیوان ط. مدرس رضوی ضبط شد.

5) أبیاتی که پس از این می آید، منتخبی است از چکامه ی ترجمة الشوق او (چاپ شده در: کلیات عرفی، ط. أنصاری، 2 / 119- 146- با تفاوت در ضبط) که در ستایش أمیر مؤمنان- علیه السلام- است.

6) در کلیات عرفی (ط. أنصاری(: ضیا.

7) در کلیات عرفی: هست روی.

8) در أصل: پاروی. ضبط نص، بنابر کلیات عرفی است.

9) در کلیات عرفی: ره.

10) منتخباتی است از چکامه ای در نعت حضرت سیدالمرسین- صلی الله علیه و آله و سلم- (چاپ شده در: کلیات فرعی، ط. أنصاری، 2 / 155- 161- با تفاوت در ضبط(.

11) این چکامه در کلیات فرعی (ط. محمد ولی الحق أنصاری) دیده نشد.

12) کذا فی الأصل. شاید: آذر.

13) کذا فی الأصل. از حیث لغوی «هزبر» صحیح است و واژه ای است عربی الأصل.

14) کذا فی الأصل. احتمالا «علی بوطالب» باید باشد (به إضافه ی بنوت(.