بدینسان آل عصمت را سواره
همیبردند تا دارالإماره
به یک بند آل احمد را سراسر
ببستند آن گروه کینه پرور
به احضار عیال الله اطهار
عبیدالله داد اذن از پی بار
فراهم کرد بزمی از سیه دل
پر از اشرار و اوباش و اراذل
سر سبط نبی در پیش رویش
بُدی چشم همه مردم به سویش
اسیران خدا را قوم شداد
بیاوردند با صد جور و بیداد
تو گفتی این اسیران فرنگاند
و یا خود دستگیر روم و زنگاند
مهین دخت نبی با سوگواری
کشید از جمع خود را بر کناری
به کنجی شد ز مردم با کنیزان
ز غم نالان و خون از دیده ریزان
خطاب آورد آن میر ستمکار
غضبآلوده با آن جمع حضار
بگفت این با تکبر زن که باشد؟
کنار از این اسیران از چه باشد؟
جوابش را یکی از آن کنیزان
چنین فرمود با آن تخم شیطان
که این زن دختر سلطان دین است
شنیدستی اگر زینب، همین است
علی بابش بود زهراش مادر
حسینِ تشنه لب او را برادر
چو این دانست آن برگشته از رب
که این خونینجگر خود هست زینب
بگفت ای دختر ختم رسولان
چسان دیدی تو صنع پاک یزدان
بگفت ای دشمن خلّاق دادار
ندیدم جز نکویی اندر این کار
گروهی را خدا بهر شفاعت
برانگیزد به میدان شهادت
که تا باشند روز دادخواهی
برای بندگان حق، پناهی
تو خود آماده باش ای خصم داور
جواب آل احمد را به محشر
به چشم خویشتن بینی در آن روز
که باشد رستگار و کیست فیروز
چو این فرمود دخت احمد دین
به خشم آمد عدوی آل یس
بگفت ای دختر سلطان والا
سپاس ایزد که گشتی سخت رسوا
در آخر گشت شمع بی فروغت
هویدا کرد اخبارِ دروغت
چو این بشنید دخت شاه عالم
زبان حیدری بگشود آندم
بگفتا حمد بیحد مر خدا را
که از احمد گرامی داشت ما را
نگردد مفتضح جز مرد فاجر
نگوید فریه (1) غیر از شخص کافر
چو ما باشیم از آل پیمبر
بود او غیر ما ای خصم داور
نمود از این سخن فرعون امت
به قتل زینب مظلومه همت
کهنپیری ز اصحاب پیمبر
عبیدالله را گفت ای ستمگر
نمیشاید زنان را سخت گفتن
به بدگفتن جزای بد شنفتن
ز قتلش آن زمان صرفنظر کرد
به خود نالید و طغیانی دگر کرد
بگفت از قتل این سلطان ذوالمن
شفا یابید دل در سینه من
خدیو بانوان آن دم برآشفت
در آن آشفتگی با آن لعین گفت
که کندی ریشهام، شاخم بریدی
حجابات نبوت را دریدی
گر این باشد شفایت ای جفاجو
شدی از قتل آل الله شفا جو
غضب کرد، آن سیه روی سیه کار
خطاب آورد با آن جمع حضار
که این زن، دخت خلاق بیان است
چو حیدر، در سخن شیرین زبان است
سخنگوی و سخندان و سخنسنج
سخن گوید همی بیکلفت و رنج
دوباره دختر سلطان مختار
بگفت ای پور مرجان زناکار
زنان را با سخنسنجی، چه کار است؟
مرا اینسان سخن گفتن شعار است
شه سجاد با میر زنازاد
بگفت ای از تو عالم پر زبیداد
تو تا کی هتک ما خواهی نمودن؟
به این غمدیدگان هذیان سرودن
بپرسید آن سیهروی و ستمکار
که بودِ این جوان زار بیمار؟
یکی ز آن مشرکان زشت منظر
بگفت این نوجوان زار مضطر
نبیره سرور بدر و حنین است
خلیفه ی حق، علی بن الحسین است
بگفت آن کافر برگشته از دین
علی را کشت حق در پهنه کین
شه بیمار گفت ای کفر انجام
برادر بد مرا دیگر علی نام
به روز کین به دست قوم بیدین
به خون آغشته شد در پهنه کین
بگفتش نی خدا کشتش نه مردم
ره روشن مکن، بر خویشتن گم
بگفتش شه به گاه جان سپردن
خدا جان گیرد اندر وقت مردن
ز گفتار شه آن مردود یزدان
به قتل سرور دین داد فرمان
چو دست شاه دین بگرفت جلاد
برآمد از حریم الله فریاد
به شه آویخت دخت شاه محشر
بگفت ای دشمن دادار داور
مرا با او بکش تا هر دو باهم
شویم آسوده از این محنت و غم
ز غوغا و فغان جمع حضار
گذشت از قتل آن سلطان بیمار
دل پر کینه آن میر کافر
نیاسودی ز آزار پیمبر
سر سردار دین برداشت از جا
بگفت ای سرور دنیا و عقبی
چه خوش خندان بدی در زندگانی
تو را پیری رسید اندر جوانی
جسارت ها بدان سر، آن لعین کرد
که شد قلب نبی زان غم پر از درد
برآشفت آن صحابی مرد از آنکار
همی گریید و گفت ای میر کفار
مکن آزار این سر را از این بیش
مزن بر جان این بیچارگان بیش
مر این سر زینت دوش رسول است
علی را جان و دلبند بتول است
عبیدالله گفت ای ناسزا مرد
همیشه باد جان تو پر از درد
چرا گریی ز فتح حق یکتا
که دفع دشمن ما کرد از ما
به دژخیمان بگفت آن بخت وارون
کشید این پیر را از جمع بیرون
برون شد پیر خونین دل از آنجا
همی نالید و گفتی واحسینا
چو شد از روز روشن وقت هنگام
رسید آن ناسزا مجلس به اتمام
مرحوم حائری محلاتی
***
1) فِریَه: دروغ.