روز عید سرخ خون اتمام یافت
کار عاشوراییان انجام یافت
بر اسیران دیار رنج و درد
گشت شهر کوفه میدان نبرد
کاروان اشک از نو تاختند
کوفه را بر خویش سنگر ساختند
سِرّ دشمن بر ملا کردند باز
کوفه را کرب و بلا کردند باز
هر اسیری پای جان در پیش داشت
یک جهان آزادگی با خویش داشت
راه عاشورائیان را کرده طی
تن سپر کرده به سنگ و کعب نی
بر جبین کوفه داغ ننگ بود
جوی خون جاری ز قلب سنگ بود
شهر با ننگ ابد آمیخته
کوفه دیگر آبرویش ریخته
گرد ذلت بر رخش بنشسته بود
کوه رسوایی به پشتش بسته بود
اهل آن از مردگان بیدردتر
وز زنان روسپی نامردتر
بر سر راه اسیران صف زدند
پای سرهای بریده کف زدند
آل عصمت همچنان پیروز بود
داغهاشان برق ظالمسوز بود
نور حق میتافت از دلهایشان
سنگر فریاد، محملهایشان
زینب آن احیاگر خون حسین
برترین پیغمبر خون حسین
آنکه خط سیر حیدر یافته
بعثت از دامان مادر یافته
ناگه از سر تا قدم فریاد شد
نالهاش از حبس دل آزاد شد
کربلای دیگری آغاز کرد
مشت دشمن را به کلی باز کرد
رعدآسا داشت فریادی مهیب
خواب غفلت بردگان را زد نهیب
کای سراپا رنگ از نیرنگها
ننگ را از ننگهاتان ننگها
ای ز خار زیر پا هم خارتر
وز همه بیعارها بیعارتر
از چه میخندید ای بیدردها
رذلها، ناپاکها، نامردها
سیل خون از چشم خود جاری کنید
تا ابد بر خویشتن زاری کنید
رشته ایمان ز هم بگسیختید
کافران، خون خدا را ریختید
آتش ظلم و ستم افروختید
جان ختم الانبیا را سوختید
میسزد از این جنایت در جهان
خون ببارد بر زمین از آسمان
آب را در کام، اشک و خون کنید
خنده را کم، گریه را افزون کنید
زین جنایت باد بر سر خاکتان
ننگ آن بر دامن ناپاکتان
خلق را آهسته بر لب زمزمه است
کیست این بانو علی یا فاطمه است؟
کوفه برده سر به جیب غم فرو
نه شرف مانده بر او نه آبرو
خندهها تبدیل بر فریاد شد
نالهها از سینهها آزاد شد
کوفه دیگر شهر بغض و خشم بود
مرد و زن را سیل خون در چشم بود
آن زبان حق به کام بوالحسن
گر نمیگردید خاموش از سخن
شهر جا، در موج طوفان میگرفت
کربلا در کوفه پایان میگرفت
فاش میگویم که اینجا دو امام
کرده بر خاموشی زینب قیام
این جا بر نی سر سلطان دین
یک طرف بر ناقه زین العابدین
دو امام یک طرف به هم دادند دست
تا سخن در سینه زینب شکست
کوفیان انگشت حیرت بر دهن
کز چه زینب ماند خاموش از سخن
زنگ اُشترها فتادند از صدا
در هوای خطبه شیر خدا
شهر کوفه پای تا سر گوش شد
حیف دیگر آن صدا خاموش شد
او که اعجاز امامت کرده بود
با سکونت خود قیامت کرده بود
باز، لب بشکفت همچون لالهاش
سر زد از محمل صدای نالهاش
دیگر این جا با کسی کاری نداشت
بین آن نامردها یاری نداشت
شعلهاش در سینه، آهش در نفس
با هلال خود سخن میگفت و بس
کای هلال من به بالای سنان
از چه وقت ظهر گردیدی عیان
این همه انگشتها بالا ز چیست
روز روشن وقت استهلال نیست
روز روشن روی نی، وقت زوال
کس ندیده خون بریزد از هلال
ای تو خود قرآن و زینب آیهات
ای من و محمل خجل از سایهات
با سرت شمع دلم گردیدهای
سایبان محملم گردیدهای
چند با سنگ غمت دل بشکنم
رخصتی تا سر به محمل بشکنم
یادداری در میان آفتاب
نیمروزی بود چشم من به خواب
تو رسیدی با عبای خویشتن
سایه افکندی به سرو قد من
دین احسانت بود بر گردنم
آمده وقت تلافی کردنم
عفو کن ای یادگار مادرم
سایبانی نیست جز موی سرم
ای جمالت را جمال داوری
وی سر نورانیات خاکستری
ما ز طفلی هر دو باهم همدمیم
دور یا نزدیک باشد با همیم
تو به چشم من بده از نیزه نور
من گلوی پاره میبوسم ز دور
من نه آن هستم که از پا اوفتم
هر چه آمد پیش در هم کوفتم
صبر، در موج بلا رام من است
بحر غم در قلب آرام من است
من به اقیانوس خون بشتافتم
من امام خویش را دریافتم
من به مقتل خصم را دادم شکست
من گرفتم پیکرت را روی دست
من کتک خوردم کنار پیکرت
تا کنم دفع خطر از دخترت
این من این داغ تو این ظلم عدو
گر سخن با من نمیگویی مگو
ای مسیح فاطمه اعجاز کن
با یتیم خود سخن آغاز کن
بین چگونه چشم بر تو دوخته
شمع گشته آب گشته سوخته
تا ندادی بر حیاتش خاتمه
یک تبسم کن صدا زن فاطمه
غلامرضا سازگار
***