ای فلق عصمت و خورشید شرم
ای دل خورشید، ز روی تو گرم
عصمت تو حافظ ناموس دهر
نازکش خنده تو، جان قهر
چهره صبح، از تو صفا یافته
شام، سر زلف تو را بافته
در نگری گر تو بدین خاکدان
خاک رود تا زبر آسمان
نام تو بر لب چو رود، جان رود
عقل تو را بیند و ایمان رود
شعله فروز دلی، ار بر لبی
حیدر کراری، اگر زینبی
وامگزار لب تو راستی
گفتی و چون شعله به پا خاستی
بانگ رسای تو ستمسوز شد
کشته مظلوم تو، پیروز شد
خواست که غم دست تو بندد ولی
غم که بود در بر دخت علی؟!
قامت تو، قامت غم را شکست
دخت علی را نتوان دست بست
ای دل دریا، دل دریای تو
عرش خدا منزل و مأوای تو
جسم تو از عشق مگر ساختند
کاین همه جان در ره تو باختند
دختر تنهای خدا بر زمین
خواهر آزادی و فرزند دین
آن چه تو کردی به صف کربلا
کرده مخلوق بود یا خدا؟!
آن همه غم، آن همه ایستادگی
آن همه ستواری و آزادگی
آن همه خون دیدن و چون گل شدن
دشت خزان دیدن و بلبل شدن
دیدن خورشید ذبیح از قفا
باز، ستادن چو فلک روی پا
جان تو گلخانه عشق و بلاست
جان چنان چون تو زنی، کربلاست
موسوی گرمارودی
***