هند زن یزید که سالهاى پیش در خانه عبدالله بن جعفر زیر دست زینب سلاماللهعلیها کاملا تربیت شده بود، اکنون در شام و از همه جا بیخبر است. زمانی بر سر زبانها افتاد، جماعتى از اسیران خارجى به شام آمدهاند، او از یزید اجازه گرفت، به دیدار آنها برود، یزید گفت شب برو.
چون شب فرا رسید، به کنیزش دستور داد، کرسیى در خرابه قرار دهند، وقتی در آنجا حال رقتبار، اسیران را مشاهده کرد، متأثر شد.
سؤال کرد: «بزرگ شما کیست؟»
زینب سلاماللهعلیها را نشان دادند.
گفت:«اى زن اسیر، شما از اهل کدام دیارید؟»
زینب سلاماللهعلیها فرمود: «از اهل مدینه.»
آن زن گفت: «عرب همه شهرها را مدینه گوید، شما از کدام مدینه هستید؟»
زینب سلاماللهعلیها فرمود:
«از مدینه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله آن زن از کرسى پایین آمد و روى خاک نشست. زینب سلاماللهعلیها علت را سوال کرد، هند گفت: به پاس احترام مدینه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله اى زن اسیر، تو را به خدا قسم مىدهم آیا هیچ در محله بنىهاشم رفت و آمد داشتهاى؟»
زینب سلاماللهعلیها فرمود:
«من در محله بنىهاشم بزرگ شدهام.»
آن زن گفت: «اى زن اسیر، قلب مرا مضطرب کردى، تو را به خدا قسم مىدهم، آیا مولایم امیرالمؤمنین علیهالسلام را میشناسی، یا زینب سلاماللهعلیها را زیارت کردهاى؟»
حضرت زینب سلاماللهعلیها دیگر نتوانست تحمل نماید، صداى شیون او بلند شد و فرمود:
«حق دارى زینب را نشناسى، من زینبم!»
زینب سلاماللهعلیها فرمود:
«ای زن! از حسین پرسش مىکنى؟! این سر که در خانه یزید نصب شده از آن حسین است.»
آن زن ازشنیدن این کلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. مانند دیوانهها، نعره زنان، بىحجاب و با سر و پاى برهنه به بارگاه یزید دوید و فریاد زد:
«یَابْنَ معاویه! رَأْسَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ مَنْصُوبٌ عَلَى بَابِ دَارَى…؛ (1)
ای پسر معاویه! سر پسر دختر پیغمبر صلیاللهعلیهوآله را در خانه من نصب کردهاى با اینکه ودیعه رسول خداست.»
او فریاد میزد:
«وَا حُسَیْنَاه، وا غریباه، وا مظلوماه، واقتیل أَوْلَادِ الْأَدْعِیَاءِ وَاَللَّهِ یَعِزُّ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلَى امیرالمؤمنین»
یزید یکباره دست و پاى خود را گم کرد، چرا که دید فرزندان و غلامان و حتى همسران او شوریدند، از آن پس چنان دنیای او تاریک و زندگى بر او ناگوار شد که در تاریکی خانه، به صورت خود مىزد و مىگفت:
«مَا لى وَ لِحُسَیْنٍ بْنِ عَلَى؛ (1)
مرا با حسین علیهالسلام چه کار.»
لذا چارهاى جز این ندید که خط سیر خود را نسبت به اهل بیت علیهمالسلام عوض کند، لذا به عیال خود گفت:
«برو آنان را از خرابه به منزلى نیکو ببر. آن زن نیز به سرعت، با چشم گریان و شیون کنان، آمد زیر بغل زینب سلاماللهعلیها را گرفت و گفت:
«اى سیده من، کاش از هر دو چشم کور مىشدم و تو را به این حال نمىدیدم. او اهل بیت علیهمالسلام را به خانه برد و فریاد زد:
اى زنان مروانیه، اى بنات سفیانیه، مبادا دیگر خنده کنید! مبادا دیگر شادى بکنید! به خدا قسم اینها خارجى نیستند، این جماعت اسیر، ذریه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى و آل یس و طه علیهمالسلام مىباشند.» (2)
1) موسوعة الامام الحسین علیهالسلام، ج 11، ص 156.
2) ریاحین الشریعه، ذبیحالله محلاتی، ج 3، ص 188.